سحر نزدیک است...

اندکی صبر...

عاقل میشویـــــــــــــم،نوخطه!

بیشتر از یه ساله احساس میکنم روز به روز دارم عاقل تر میشم و نمیتونم عقل و منطقمو با یه ماه قبلم مقایسه کنم.


اوج هیجانات کنترل نشده ام مربوط میشه به دوم دبیرستان.که حتی فک کردن بهش هم حالمو بد میکنه...

یاد دعوام با معلمم میفتم...با مدرسه...که هنوزم مطمئنم حق با من بوده...

مطمئن مطمئن...

اما من متهم شدم به خیلی چیزا...با حرفا و کاراشون نابودم کردن...

به خاطر یه چیزی که حق طبیعی هر دانش آموزیه..این که کلاس داشته باشه!اعتراض کردیم.و صمیمی ترین دوستم پشتمو خالی کرد...همشون...با هم اعتراض کرده بودیم ولی...

اما نباید خیلی کنترلمو از دست میدادم و کار نسنجیده ای انجام میدادم که دادم...

هنوزم وقتی اون معلم سرکلاس باهام حرف میزنه،حس میکنم یه مانعی بینمون هس.البته الان اصلا برام مهم نیست.

و این یعنی بزرگ شدن.

سعی میکنم کمتر با کسی بحث کنم.سعی میکنم کنار بیام ولی کار خودمو بکنم و راه خودمو برم.

سعی میکنم کمال طلب باشم ولی در مورد خودم نه در مورد شرایط و بقیه...

سعی میکنم موقع عصبانیت کاری انجام ندم و حرفی نزنم...(این یه مورد خیلی جای کار داره البته)

سعی میکنم به کسی تکیه نکنم..ینی کامل اعتماد نداشته باشم...

اما حیف که این اتفاق باعث شد من چند ماه از دوم دبیرستانم بر باد بره...

روزهای پر تنش...پر اضطراب...پر اشک....

حیف که این موضوع به من یاد داد جایی که زورم نمیرسه از حقم دفاع نکنم...حیف که همچین آدمایی معلمن...مدیرن..مسئولن...کارشون "پرورش"ه.اما حاضر نیستن ذره ای روی تفکرشون کار کنن.رو شخصیتشون...رو مدل حرف زدنشون...اصلا شبیه یک دبیر صحبت نمیکنن...هر وقت میرم دفتر بحث های خاله زنکی گل انداخته بینشون.

از نظر اون ها کسی خوبه که هر بلایی سرش بیارن دم نزنه.و بگه شما راس میگین.

البته که نباید مطلق حرف زد(اینم از جمله درساییه که روزگار(!) بهم داده!)خیلیاشونم قلبا دوست دارم.و براشون احترام زیادی قائلم.



بی عقلی بعدی مربوط میشه به سوم دبیرستان...

وابستگی بیش از حد به کسی...حساسیت بیش از اندازه

ازش یه بت ساختم.و پرستیدمش.

با هر کم توجهی یا بی توجهی میشکستم...با هر حرف...با هر حرکت کوچیک...

کلی گریه کردم.کلی فرصت از دست دادم...کلی خودمو اذیت کردم..طرف مقابلم هم اذیت شد.سر هیچ و پوچ.... 

اصلا حاضر نیستم به اون دوران برگردم.حتی یه ثانیه...

ولی فکر میکنم اگه اون دوران رو تجربه نمیکردم شاید اونی نبودم که الان هستم...شاید تو مراحل مهم تر زندگیم دچار چنین خطایی میشدم...

تجربه اس بالاخره...


بعدی مربوط میشه به همین تابستون.دوره ی خیلی کوتاهی بود.یو دلم یه قضاوت اشتباه کردم در مورد برادرم...که خیلی زود حل شد...اما بازم خودمو با فکرو خیالا و حرف نزدنا و حفظ ظاهر اذیت کردم.


الان حس میکنم تصمیماتم،حرفام و کارام از روی منطقه.البته نه منطق خالی ...نه...من احساساتیم.اما یاد گرفتم تا حدودی کنترلش کنم.

خوشحالم...خودمو دوس دارم....برای خودم خیلی احترام قائلم...اجازه نمیدم هر کسی یا هرچیزی بتونه ناراحتم کنه.

یاد گرفتم محبت کنم.بی توقع...بی چشم داشت...

تنها چیزی که هر بار ازش ضربه میخورم ولی یاد نمیگیرم اینه که "حرف بزنم".در مورد مشکلم..در مورد احساسم...

خیلی بده که همه ی آدمایی که بهم نزدیکن متفق القول میگن ما اصلا نمیشناسیمت!

در حالی که در نگاه اول آدم پیچیده ای به نظر نمیام اصلا...

 و خیلی بده که اونی که هستم نیستم!همه منو شادترین دختر دنیا میشناسن.

این برا من یه محدودیت هایی ایجاد میکنه.مثلا این که حق گریه ندارم!حق این که تو خودم باشم..حتما باید بالا پایین بپرم و مسخره بازی دربیارم و خاطره تعریف کنم و ملتو بخندونم.البته ناگفته نماند که خوشحالم از این بابت که همه یه همچین دیدی دارن بهم..

وقتی یه عده بهم میگن اصلا تو مشکلم داری؟

وقتی میگن خوش بحال دوروبریات!تو نمیذاری غصه بخورن.

وقتی میان باهام درددل میکنن و فکر میکنن بدبخت ترین آدم روی زمینن...

وقتی با حسرت نگاهم میکنن..

جا میخورم.واقعا جا میخورم...چقد خوب بود اگه از روی ظاهر قضاوت نمیکردیم.


+حوصله دوباره خوندن پستو ندارم.شاید چرت و پرت نوشتم نمیدونم.

+بهتون کاملا حق میدم نخونینش!برا دل خودم نوشتم که یه سری چیزارو فراموش نکنم.

+اصن شاید حذفش کردم

۱ ۲
پیمان محسنی کیاسری
۲۰ دی ۱۵:۰۲
حس نزدیکی شدیدی با این متن داشتم
با تجربه‌هایی که تو دبیرستان و داشگاه داشتم خیلی خوب درکش می‌کنم

پاسخ :

:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان