سحر نزدیک است...

اندکی صبر...

خروج از محدوده امن

امروز بحث از ترس هایمان بود.

اینکه همگی از شهر بزرگ میترسیم.

از خوابگاه میترسیم.

از خیابان های تهران میترسیم.

از اینکه گم شویم میترسیم

از تنهایی میترسیم

از اینکه محیط رویمان تاثیر منفی بگذارد یا به قولی جوگیر شویم!

از اینکه یکی اذیتمان کند

یکی بیفتد دنبالمان

از همه ی اینها میترسیم...

اما تا کی میخواهیم بترسیم و نزدیکش نشویم؟

تا کی میخواهیم خودمان را بزنیم به آن راه و در موردش فکر نکنیم؟

تا کی باید ترسمان را با خودمان اینور و آنور ببریم؟

اصلا انقدر ترسناک هست؟

 

یکی از بچه ها گفت من به فلان جا(مرکز استانمان) هم راضیم!اصلا میخام اونجا باشم که نزدیک خونوادم باشه.

اما من نه..

شاید این بزرگترین چالش و بزرگترین تغییر در عمرم باشد.

اما نمیخواهم برای همیشه ترسو باقی بمانم.

نمیخواهم چیزی مدام در وجودم  تکان بخورد و بگوید تو به خاطر این ترس های مسخره که شاید اقتضای سن یا شرایط است، هم حال حاضرت را از دست دادی و هم آینده ای که می توانستی برای خودت بسازی....

شاید کمی سخت باشد.

حتی شاید خیلی سخت باشد

اما مهم این است که حس و حالم بهتر می شود و از فکر کردن به خودم حالم به هم نمیخورد و ترس هایم را بالا نمی آورم...



+خدا خودش هوامونو داره...

+خوشحال میشم اگه تجربه ای در این زمینه دارین بهم بگین:)

۰ ۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان