برایش سخت است...
خیلی سخت است که من نباشم...
سخت است بروم یک شهر دیگر...وقتی نمیتواند 2 ساعت متوالی نبیندم...وقتی می آید با آن چشم های رنگی اش میگوید "دلم پوسید پاشو بیا پایین".کتاب را از دستم میکشد.دستم را میگیرد و پله ها را با هم پایین می آییم و از سر ذوق بلند بلند میخندد.راضی میشود...با یک لحن خاص میگوید "کنکور چیه آخه؟اصن نمیخام قبول شی...بیا با هم فیلم ببیننیم"
مدام به این فکر میکنم که چه گناهی دارد؟
به این فکر میکنم که بقیه چه میکنند که نبودم را تحمل کند؟عادت میکند البته...اما سخت...خیلی سخت...جای خالی مرا کسی نمیتواند برایش پر کند...این یک قلم را مطمئنم...
+این پست با چشمانی که هی پر و خالی میشوند و هی اطراف را میپایند،نوشته می شود..
+به شخصه از نوشتن پست های رمزگونه و خواندن اینجور پست ها خوشم نمی آید.ببخشید اگر سردرنمی آورید...از آن حرف هایی بود که اینجای گلوی آدم گیر میکند...(البته خلاصه شده اش)
+ممنون که چیزی نمیپرسید...
پی نوشت:رفرش کردن مرکز مدیریت هر دو دیقه یک بار عجب درد بی درمانی است...
درحالی که فردا امتجان داریم و به زور یادمان نگه داشته ایم چه ماده درسی را قرار است آزمون دهیم.