سحر نزدیک است...

اندکی صبر...

عیدتون (باتاخیر) مبارک :)

یکی از عیدهایی که واقعا حس عید به من میده،همین عید سعیـــــــــــــد فطره!

البته دیروز حس کردم چقد خوب بود ماه رمضون...قدر ندونستم و همش غر زدم...


امروز یادم افتاد داداشم میگف یکی از همکلاسیاش فقط دو روز از سال رو روزه میگیره!عید فطر و عید قربان!

با خودم داشتم فکر میکردم که این همه عناد از کجا نشئت میگیره؟

که به نتیجه‌ی خاصی هم نرسیدم البته...

۹ ۳

مردی به نام دایی!

انسان‌های "دایی" نامی بر روی زمین میزی‌اند که در دوست‌داشتنی بودنشان شکی نیست.

ولی ویژگی مشترک اکثر قریب به اتفاق آنها این است که جلوی فامیل زنشان شیر می‌شوند!بعد هم شروع می‌کنند به پاییدن اطراف تا یک بدبخت فلک‌زده‌ای را پیدا کنند که از او مایه بگذارند.

در طی این فرآیند اطراف را پاییدن،قلاب دایی‌ها همیشه به من گیر می‌کند و این کنکور ملعون هم دستمایه‌ی خوبی برای این قوم شده!

خلاصه این که مطمئنم الان فک و فامیل زندایی‌جان‌هایمان به چشم استیو جابز و مارک زاکربرگ به من نگاه میکنند!

حالا خود دایی‌ها و زندایی‌هایمان به کنار!

فقط مانده‌ام چرا به این فکر نمی‌کنند که حلال‌زاده به داییش میرود!

دایی وسطیمان(که الهی "م" فدایش شود) اعتراف می‌کند بعد از دوم دبستان به واقع چیز خاصی از ریاضی متوجه نشده!


خدایا خودت به خیر بگذران!

۶ ۱

دیگه آخراشه!

به جایی رسیدم که گرسنه‌م نیست،ولی دلم خوردن میخواد!


۷ ۲

و آنگاه مرد حکیم گفت-۳

قضیه‌ی این سری پست‌ها را میتوانید اینجا بخوانید.

همان که می آفریند،می میراند...

پسرم! به وصیت من خوب فکر کن. و بدان مرگ در اختیار کسی است که زندگی در اختیار اوست.همان که می آفریند، می میراند. همان که نیست می کند، باز میگرداند . همان که گرفتار میکند، آسایش می بخشد. بی تردید،دنیا جز با نظام خداوندی، برقرار نمی ماند. نعمت ها،سختی ها،سزای روز جزا و اموری که قرار داده و ما درک نمیکنیم. درک بعضی سنت های خداوندی،اگر برایت مشکل شد،بگذار به حساب این که به حکمت های آنان نادانی. چون تو در اول آفرینش، نادان بودی و بعد دانایت کردند. زیاد پیش آمده که چیزهایی را نمی دانی.اموری فکرت را سرگردان می کنند و بصیرتت،راهی برای فهم آنها نمی یابد.اما بعدها درکشان می کنی. پس به آن که تو را آفریده،روزی داده و خلقتی متعادل بخشیده،پناه ببر! بندگی ات برای او باشد،شوقت به او،و هراست از او.


۷ ۰

۱۸ ساله شدیم رف!

هیچ سالی تولدم برام حس خاصی نداشته.اما امسال مثل هر سال نیست...

یجورایی میترسم...و در عین حال هیجان دارم...

میترسم بعد این زمان بیفته رو سرازیری و بگذره و بگذره و من فقط سنم بالاتر بره...نه چیزی به خودم اضافه کنم،نه به دنیای اطرافم...

امسال برای اولین بار به این فکر کردم که چقد خوبه که دو سالمون پای سربازی نمیره...یا اینکه چقد خوب که نمیخام پشت کنکور بمونم...

زمان برام معنی دیگه‌ای پیدا کرده...از گذرش وحشت دارم...از اینکه به آخرای عمرم برسم و به اندازه‌ی سنم زندگی نکرده باشم...

فک میکنم امسال به معنای واقعی باید بزرگ شم...حضورم تو اجتماع پررنگ‌تر بشه...منشم غنی باشه...قاطع باشم...و برم تو دهن ترسام!

بچه که بودم خیلی رو ۱۸سالگی حساب وا کرده بودم...فک میکردم اون موقع دیگه خیلی خانوم شدم! ۱۸ سال از عمر پربرکتمونم(!) گذشت و اونی نشد که فکرشو میکردم!همه چی تغییر کرد...رنگا عوض شدن...دنیام عوض شد...دیدم عوض شد...اما راضیم...تا اینجای زندگیو راضیم...علی‌رغم همه‌ی تردیدایی که هنوزم که هنوزه بعضی وقتا یقمو میگیره و باعث میشه احساس کنم ۳ هیچ عقبم از زندگیم...

انشالله امسال سالی باشه که حسرتی توش نباشه...سال مفیدی باشه...هم خوش بگذره و راضی باشم...هم خدا ازم راضی باشه...از ته دل میگم ایشالا هرچی صلاحه اتفاق بیفته...حتی اگه باب میل من نباشه...

خیلی دلم میخاد با یه سری از ترسای مسخره‌ام کنار بیام...امیدوارم این اتفاق با نیمچه استقلالی که با دانشگاه رفتنو دور شدن از خونواده پیدا میکنم،بیفته...

خیلی باعث افتخاره که با کسایی مثل پروفسور سمیعی،رضا کیانیان و ابی(هرچند زیاد گوش ندادم) هم زادم!البته درست نیست اسممو هم ردیف این بزرگان بیارم!ولی خب!جوونیم و جاهل!زنده باشن ایشالا.و تولدشون مبارک باشه.

در بلاگستان هم با افتخار با جناب مترسک هم‌زادم!احتمال ۹۹% نمیخونن اینجارو،ولی به هرحال ما تبریکمونو میگیم!ایشالا سال پر خیروبرکتی رو داشته باشن و بهترینها براشون اتفاق بیفته.

پی نوشت ۱:بچه که بودم روز تولدم از صب که پا میشدم،دستمو میذاشتم رو سرم.فک میکردم آدما روز تولدشون یهو قد میکشن!و من دوس داشتم شاهد عینی این اتفاق باشم!با این همه نبوغی که در من مجتمع شده،فرار مغز‌ها نشم خوبه!نگرانم اصن!

پی نوشت ۲:من "همزاد"رو سرچ کردم،یه چیزای دیگه‌ای آورد که منظور من نبود!ولی مصطلحه این من خیلی شنیدم!نمیدونم جریان چیه!

۱۳ ۲

اندر احوالات تعبّد دوران جاهلیت!

در پی این پست گندم‌بانو درمورد نمازای اولشون،خواستم براش کامنت بذارم،که دیدم بیشتر شبیه پست شده تا کامنت!


من مثلا نماز ظهرو به این شکل میخوندم که:یه نیت/2 تا حمد پشت هم/2 تا توحید پشت هم/6 مرتبه سبحان الله والحمدا../یه قنوت!
بعد 4 تا رکوع! 8 تا سجده! 2 تا تشهد یه سلام!
تا یه مدت(البته کوتاه)همینطوری نماز میخوندم! همینقدر جمع و جور!(یه بارم کل 17 رکعتو آخر شب به این شکل خوندم! که چون هلاک شدم دیگه ادامه ندادم!)
نماز اولمم یادمه با خاله‌م داشتم میخوندم. زیاد بلد نبودم ذکرارو! اون میگفت من پشت سرش تکرار میکردم. یادمه با یه دستم چادرو گرفته بودم نیفته! با یه دست دیگه‌م هویج گرفته بودم! و هی وسط نماز میخوردم! یعنی به این شکل: بسم الله الرحمن الرحیم. قل هوالله احد[خررررچ!]الله الصمد لم یلد[خررررچ]و [خرررچ] لم یولد[خرررررچ] و الی آخر!


اینم یادمه که با وضو خیلی حال نمیکردم! واسه همین برای اینکه خیالم زودتر راحت شه،صبح پا میشدم وضو میگرفتم، بعد از به آرامش رسیدن اعصاب و روانم و گفتن یک آخیش از ته دل، میومدم میگرفتم میخوابیدم! جالب‌تر اینکه بعدش میرفتم مدرسه نماز جماعتم میخوندم! که اونم داییم خدا خیرش بده از اشتباه درم آورد! البته من از دستش عصبانی بودم که چرا بهم گفته!میذاش زندگیمونو میکردیم دیگه اح!تو برای وصل کردن آمدیو این صوبتا!


نتیجه اخلاقی:به تربیت دینی بچه‌هاتون اهمیت بدین! بچه‌هام به آموزه‌های پدرمادرشون توجه کنن!

::اون روز داشتم اینارو برا مامان بابام تعریف میکردم،نمیدونستن بخندن یا تعجب کنن!سوالشون این بود که واقعا بهم یاد نداده بودن اینارو؟که البته یاد داده بودن!من زیاد توجه نمیکردم!بدعت میگذاردم عوضش!همین که از بقیه نمیخواستم باهام بیعت کنن جای شکر داشت!


۷ ۲

۱۰ سالی که زود گذشت...

امسال دهمین سال بود...دیگه دقیق یادم نیس نیّتم از این نذر چی بوده!

جای همگی خالی:))

                               

                                       

۴ ۱

و آنگاه مرد حکیم گفت-۲

قضیه‌ی این سری پست‌ها را میتوانید اینجا بخوانید.

آن که به بیراهه نمی رود...

فرزندم!

سن و سال من،بالا رفته و ناتوانی مرا فرا می گیرد. گفتم پیش از این که اجلم شتابان از راه رسد، این سفارش ها را بنویسم و این اوصاف را برای تو ثبت کنم . نکند دیگر نتوانم آن چه در درون دارم ،به تو برسانم. نکند جسمم که ناتوان می شود،اندیشه و فکرم هم نقص پیدا کند. نکند بعضی وسوسه های درون و برون،زود تر از من ،به قلب تو برسند و دلت را سخت و رمیده کنند. بی تردید،دل جوان،زمین خالی از کشت و کاری است که هر بذری در آن بپاشند، می پذیرد و می رویاند. به همین خاطر،پیش از این که دلت سخت شود و فکرت مشغول هزار جا گردد،تربیت تو را شروع کردم. تا با اندیشه و اراده ای مصمم،سراغ حقایقی بیایی که اهل تجربه،پیش از تو،زحمت گشتن و یافتن آن را کشیده اند.حقایقی که لازم نیست برای جست و جوی آنها رنجی ببری و دوباره تجربه شان کنی. با دریافت این حقایق،به همان آثاری می رسی که ما رسیدیم.. یا شاید نکاتی برای ما نامعلوم و تاریک بود،برایت روشن شود.

فرزندم! من به اندازه همه پیشینیان عمر نکرده ام، اما به آنچه کردند،دقت کردم. به حکایت هایی که از روز و روزگارشان مانده،فکر کردم. در نشانه ها و یادگارهایشان گشتم.شدم مثل یکی از آن ها...حتی بالاتر،من از سرگذشت همه آنها خبر داشتم.گویی با همه آنها،از اولین تا آخرین نفر،زندگی کرده ام. زلالی و تیرگی،سود و زیان امور را فهمیدم. بعد از هر چیزی برای تو،زلال و زیبایش را انتخاب کردم و مبهم و شبهه ناکش را کنار زدم.

مثل هر پدر دل سوزی،نگران تو بودم. تصمیم گرفتم ( بر اساس این تجربه ها) تربیت تو را آغاز کنم. درست همین حالا،که تو در اوج زندگی هستی و در آستانه رویارویی با جهان. همین حالا که نیتت سالم است و درونت صاف و پاک. تصمیم گرفتم تربیتت را با کتاب خدا و تفسیرش شروع کنم.با احکام اسلام و حلال و حرام ها.خواستم چیزی غیر از این ها نگویم. بعد ترسیدم مکتب ها و شبهاتی که برای مردم،به خاطر هواهای نفسانی و اندیشه های باطلشان پیش آمده،حقیقت را از چشم تو هم مثل همان مردم،بپوشاند.

پس بر خلاف میل قلبی ام،تو را از اندیشه های دیگر هم آگاه می کنم.چون به یقین رسیدنت را بیش از این دوست دارم که تسلیم امر شوی که در آن،از مهلکه ها و شبهه ها در امان نیستی.به این امیدم که در مسیر این تجربه ها ،خدا،تورا به رشدبرساند. و تا مسیر معتدل و راست،راه ببرد. اینک،این سفارش های من.از تو می خواهم به آنها عمل کنی.

پسرم! بدان!خوشایندترین چیزی که دلم می خواهد از وصیت من پروای خداست.اکتفا به هرچه مقرر اوست و راه افتادنت در همان مسیری که پدران و نیکویان خاندانت طی کردند. چون آنها مدام دل و روحشان را می پاییدند.همان جور که تو می پایی. به خود فکر می کردند،چون تو که اهل فکر و مراقبه ای.سرانجام این مراقبه ها آنهارا رساند به اینکه،باید به حقایقی که می شناسند،عمل کنند.و هرچه تکلیفشان نیست واگذارند.اگر قلب تو این دستاورد نیاکانت را نمی پذیرد، اگر می خواهد خودش حقیقت را بداند، همان طور که آنها دانستند،پس مراقب خود باش. خواستن و جست و جویت، برای دانستن و فهمیدن باشد.نه غوطه در شبهه ها و تشدید جدل ها.قبل از آغاز جستوجو از خد اکمک بخواه.به او با شوق رو کن تا توفیقت دهد.هر چه تورا به شبهه و دودلی می اندازد کنار بگذار.دلت که یک رنگ شد و سر فرود آورد،رای و نظرت که از پریشانی در آمد و کامل شد،آنگاه به حقایق این وصیت دقت کن.اگر دلت یک رنگ نشد،و فکر و خیالت آرام و آسوده نشد، پس بدان چون شتری شب کور به بیراهه میروی.و در تاریکی ها غوطه ور می شوی.آنکه در جست و جوی دین است،به بیراهه نمی رود و تاریکی و روشنی را با هم نمی آمیزد. در این آمیختگی ها، ایستادن بهتر از رفتن است.


۰ ۰

اگر مورفی مسلمان بود!

اگه مورفی مسلمون بود،حتما این قانونارم اضافه میکرد:

::فقط موقعی حس و حال درس خوندن داری که یا نزدیکه سحره،یا افطار!در هر صورت باید پاشی بری!

::همیشه موقعی که گرسنه ای خوابت نمیاد،موقعی که خوابت میاد گرسنه نیستی!

۶ ۲

خدایا باورکن دیگه نمیکشم!

روزی 4 ساعت مطالعه؟

امروز 10 ساعت خواب؟

خدایا نمیشد این ماه رمضونو تو دو تا پارت 15 روزه برگزار میکردی؟

لااقل خودت یه توانی چیزی بده...کنکور نزدیکه خداجان شوخی نکن دیگه باهام انقد

شبام که بیدار میمونم هوا ورم میداره کلا!هوای شب بهم نمیسازه یهو عاشق میشم الکی پلکی!اح!

خدایا دارم آخراشو خرااااااب میکنما!خودت نذار قربونت برم من...بیستو نمیدونم چن روز مونده...کمک کن...:***



پی نوشت:

من:مگه قرار نبود خدا کمک کنه بهم؟

مامان:خب کمک میکنه.

من:کو پس؟

مامان:اگه کمکت نمیکرد الان اینجا نبودی.

من:کجام مگه الان؟دارم همه رو به فنا میدم...

مامان:ایمانتو کامل کن و منتظر نتیجه باش...

من [دلگرم میشود...]

۵ ۱
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان