سحر نزدیک است...

اندکی صبر...

چالش تصور من از آینده

پشت سیستم نشستم و مثل همه‌ی اوقات کار کردنم اخمام رفته تو هم. بدون اینکه متوجه شم میاد و تکیه میده به چارچوب در. میگه "چشم و ابروی خشن از بس که می‌آید به تو خانوم جان، گاهی آدم عاشق نامهربانی می‌شود اصن! سلام عرض شد."

میدونه بابت امروز صبح ازش دلخورم. سرمو بلند میکنم و نمیتونم لبخند نزنم. میاد میشینه کنارم. لپ‌تاپو همون‌شکلی میبنده. با اخم و تخم میگم "کدم میپره". میگه "نترس خانوم مهندس؛ نمیپره". سرمو هدایت میکنه رو سینه‌ش. نگاهمو میدوزم به دستش. بهم میگه "من خیلی شرمنده‌ما! باغیشلا!" لبخند میزنم و توی دلم قند آب میشه از اینکه یادشه یه روزی، خیلی سال پیش براش یه توییت خوندم که نوشته بود: "تو زبان ترکی ببخشید می‌شود "باغیشلا"؛ تو باغیشلا، انگار یک بگذار آغوشت را داشته‌باشم هم مستتر است تا مخاطب مطمئن شود از کرده‌ی خود پشیمان هستی". با این حال با دلخوری بهش میگم "دیر کردی نیمه‌ی عاشقترم را باد برد، استاد".  میگه "خانوم امروز تو دانشگاه دلم همش اینجا بود. دلم می‌خواست کلاسمو تعطیل کنم و زودتر برسم خونه. یادت که نرفته چقد دوست دارم؟!" سرمو بلند میکنم و نگاهش میکنم. چشماش همون معصومیتی رو داره که روز اول داشت. بلند میشم از تو قفسه دیوان حافظ‌و برمیدارم. میشینم کنارش. اینبار خودم سرمو میذارم رو سینه‌ش. میگم نه یادم نمیره... . حافظ‌و میدم دستش. میگم یه فال برامون میگیری؟ میگه پس چی که میگیرم. چشمامو میبندم؛ نیت می‌کنم و چند ثانیه بعد صداشو میشنوم که میگه "در همه دیر مغان نیست چون من شیدایی!"



پی‌نوشت یک: این چالش از اینجا شروع شد.

پی‌نوشت دو: مدت زیادی نبودم و حالا روم نمیشه کسی رو زیر پست تگ کنم که بنویسه. ولی قلبا از خوندن تصوراتون از آینده خوشحال میشم.

۱۳ ۶

این قسمت: LaTex

چقدر تی‌ای‌هایی که مجبورت میکنن چیزی فراتر از سیلابس درس رو یاد بگیری دوست دارم :))


*در خصوص عنوان

۱ ۲

صد و شیش روز دیگه

یک زمانی هم بیست سالگی انقدر به نظرم دور و بعید میرسید که مطمئن بودم تا اونموقع به یه استقلال اقتصادی نسبی رسیدم!

۱۶ ۱

No Savior

یکی از تصمیماتم برای سال نود و هشت اینه:

به این باور برسم که نجات‌دهنده‌‌ای وجود نداره! برای خوب کردن / نگه داشتن حالم، تنها و تنها خودم باید دست به کار شم.


۴ ۴

برسان باده که غم روی نمود!

همینطور که نشسته‌‌ام، قطره اشکی روی گونه‌ام می‌غلتد و وقتی به خودم می‌آیم که می‌چکد روی کتابی که به ظاهر در حال خواندنش هستم. دیگر از هر محرک غده اشکی‌ی بی‌نیاز شده‌ام. نه لازم است آهنگی توی گوشم بخواند که غم صدایش یا خاطره‌ی پشتش به گریه بیاندازدم، نه به سبک همیشه نیاز دارم دراز بکشم، به سقف خیره شوم و هزار جور فکر توی سرم وول بخورند و با یک گریه‌ی حسابی همه چیز ختم به خیر شود.

چیزی خِرم را چسبیده که نمیدانم چیست؛ ولی هر چه که هست، حالا حالا ها مهمان گلویم است و شاید بهتر باشد به این دوست جدید عادت کنم.

۳

I tried too hard to tell myself that you're gone!

منی که هر جمله، هر آهنگ، هر عطر، و حتی هر طعم در هر زمان، جوری می‌رود توی قلبم که تا سالها برایم تداعی‌گر هزار هزار حس و حال خوب و بد است؛ و حالا که فکر میکنم، نود درصد چیزهای زندگیم، برچسب "یک آدم" را خورده، باید دایره‌ی ارتباطاتم را اندازه‌ی یک نخود، کوچک کنم! 



امشب از مرور هزارباره‌ی کامنتهای دور و دراز آدمهایی که دیگر نیستند، خواهم مرد!



تیتر: بار دیگر My Immortal




۱۰ ۱

یاد بعضی نفرات در گردش فصول

درست یک سال قبل، در همین ساعات من اولین برنامه‌ی ++Cم رو نوشتم! قبل از اون هیچ کدی نزده بودم. حتی در حد Hello World! با این حال می‌خواستم کامپیوتر بخونم. اما جرئت نمیکردم برم سمتش. از همون اول حس میکردم کلی عقبم که هیچ کاری نکردم! و این نه تنها باعث حرکتم نمیشد، بلکه سرخورده شده‌بودم!

با یکی از بلاگرها در این مورد حرف زده‌بودم و ایشون پی‌گیر شدن و کلّی کمکم کردن؛ برام یه فایل PDF ده صفحه‌ای فرستادن و توش راه انداختن IDE رو یادم دادن! ذوقم وصف‌ناپذیر بود! اولین رانی که گرفتم! اولین چیزی که رو اسکرین نقش بست!

شب همون روز خداحافظی کردن و دیگه هیچ پستی نذاشتن تو وبلاگشون.

فکر نمیکنم این پست رو بخونید اما اگر میخونید میخوام بگم که لطفتون فراموشم نمیشه و چقدر حیف که دیگه ننوشتید!


پی‌نوشت: روزهای سیاه رو پشت سر گذاشتیم و نتیجه‌ش شد پیام‎رسانی که پروژه‌مون بود. می‌خواستم ران بگیرم و بذارمش اینجا ولی متاسفانه کد نهایی رو از بین انبوه کدهای final1, final2, copy, copy before after copy, binam, kouft, amqezi,... پیدا نکردم. به همین عکس اولش بسنده میکنم فعلا :|


پی‌تر نوشت: این پست قرار بود حدود ساعت نه شب منتشر بشه. دیر شد :)

۱۲ ۱۶

هوای خونه برگشته!

از دوران خیلی دور، خانه‌ی دایی بزرگه، برایم نمودِ خانه‌های سرپا و باطراوت بوده. موجی از خنده و شادی‌های شاید بی‌دلیل.

سال نود و شش، برای خانواده‌ی دایی بزرگه، سال خیلی بدی بود. چون زندایی، روح بانشاط خانه، دچار بیماری شد و یکهو انگار دنیا ایستاد. دخترداییِ همیشه خندان، حالا کمتر میخندید و خواهر کوچکترش که یک‌جا بند نمیشد، از روی تخت بودن همیشه‌ی مادرش کلافه بود. چند خط به پیشانی‌ دایی جان و چندین تار موی سفید به موهایش اضافه شده‌بود. زندایی که بساط شوخیش همیشه به راه بود، انگار که دختری هجده ساله باشد، حالا دیگر نا نداشت به صورتش کش و قوسی بدهد و لبخندی بزند.

حالا که مدتیست جلسات شیمی‌درمانی‌ش تمام شده، و دکتر گفته نیازی به ادامه‌ی شیمی‌درمانی نیست، خانه جان دوباره‌ای گرفته و من؟ خدا میداند چقدر خوشحالم از این بابت!


::عنوان از آهنگ "تو نزدیکی"

::اللهم اشف کل مریض

۸ ۵

آدم سابق نمیشم!

فردا کلاس زبانم برای چند تا دختر ده،یازده ساله شروع میشه و من نشستم دارم یه ویدئو میبینم در مورد اینکه چطوری انگلیسی رو به بچه‌ها یاد بدیم که خسته نشن و براشون جذاب باشه!

که همون اول فرمودن:

 First of all let me tell you what you shouldn't do:

Do not send your children to english classes!

۲۰ ۱۰

زبل خان!

از آن دسته افرادی که بعد از کلی بی‌خبری میان میگن سلاااااام فروزان "جون" خوبی؟ وای که چقدر دلم برات تنگ شده! و در حالی که من خوشحالم از اینکه یکی یادم بوده، بعد از قریب به یک ربع احوالپرسی میگن عههه! راستی میشه فلان کار رو برام انجام بدی؟!، خوشم نمیاد!

یعنی اگر یه ضرب درخواستشونو بگن و آدم رو احمق به شمار نیارن، خیلی راحتترم!



پی‌نوشت: از ترکیبِ  [اسم+جون] بدم میاد :| به قول نیلوفر نیک‌بنیاد، جان که بیفتد به جان یک رابطه، فاتحه‌ش رو باید خوند! [نقل به مضمون]

۹ ۷
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان