مشکل عده ای هم این است که وقتی کسی را واقعا دوست دارند لال مانی میگیرند.
بعد طرف فکر میکند دوستش نداری
تو میترسی که سرد شود
دنبال موقعیتی که بهش بگویی
پیش نمی آید
بعضی وقت ها،و فقط بعضی وقت ها پیش می آید
و آن لحظه است که گند می زنی به همه چیز
موقعی که برمیگردد میگوید :" میدونی خیلی دوست دارم؟"
تو هم به بی رحمانه ترین شکل ممکن میگویی نه..
بعد او زیر لب فحشت میدهد..از آن فحش هایی که لذتشان قابل قیاس با فدایت شوم ها نیست...
و تنها واکنشی که بعد از آب شدن یک کله قند در دلت ، نشان میدهی یک لبخند است...
و نگاهی که به زمین دوخته شده...
و یک دنیا ترس از دست دادن...
این همه پارادوکس در وجود من چه میکند؟
دلت برای صدایش،حتی صدای نفس هایش تنگ شده...ولی سعی میکنی کاری کنی که وقتی زنگ میزند با یک بهانه،اعم از موجه و غیر موجه،تو تلفن را برنداری...(دیگر سالهاست از طریق تلفن حرف نمیزنیم البته)
اگر هم از دستت در رفت و برداشتیش،شروع میکنی به زدن معمولی ترین حرف ها..
که مثلا هوا چند درجه زیر صفر است؟
این جا سرد تر است یا آنجا؟
حتی در مورد کنکور و همه ی کوفت و زهرمار های متعلق به آن هم حرف میزنی..
بی آنکه حرفی،موضوعی،چیزی مربوط به محبت مطرح شود
بی آنکه چهار کلمه حرف خواهر برادری زده شود...
از آن حرف هایی که خواهر برادر ها با ایما و اشاره به هم میفهمانند و بعد مفصل حرف میزنند...
بعد شب منتظر میمانی همه به خواب بروند که یک دل سیر گریه کنی...
گریه میکنی...اشکت تمام می شود...
اما...
بعضی حرف ها را باید به وقتش همانجا که حس میکنی جای درستش است بگویی...بی آنکه پای منطق و عقل درمیان باشد.
چرا که اگر نگویی "میماسد"...و منطق جوابگوی حرف های ماسیده نیست..