سحر نزدیک است...

اندکی صبر...

ذهن مشوش نگارنده+پی‌نوشت

عاغا من اگه میدونستم فک و فامیل حتی دوووور اینهمه خوشحال میشن و زنگ میزنن تبریک میگن،یه ذره بیشتر میخوندم!راستی راستی انقد مهم بودم ینی؟D:

تمام اعصاب خوردی من سر درصد عربیه الان.کانون عمدتا بالای 80 میزدم.بعد الان 60!انگار یه بشکه آب یخ ریختن رو کله‌م :|
کلی عوض میشد رتبه‌م اگه بهتر میزدم.آقای "ی" بفهمه سکته میکنه!قبل کنکور میگف تو که میتونی صد شی،حتی نباید 95 شی!اوه اوه!خانوم "ّب" رو بگو!میگف پایین 90 شی سرتو میبرم! :| (دبیران بنده اوج لطافت بودند:|)
واقعا حیف شد عربی...

چقدر انسان موجود عجیبیه!هیچ رقمه راضی‌بشو نیست که نیست :/

به حول قوه‌ی الهی فردا آزمون آئین‌نامه رو ردّم!هیچی نخوندم!دعا بفرمایید لطفا!

مامااااااااااان،آیا امشب وقت مناسبی برای پاگشا کردن عروس خاله می‌باشد؟


بعدا نوشت:صابر جان،برادر،هم‌زبان،هم‌استانی،باعث سربلندی،چرا مهندسی کامپیوتر آخه؟داداش برو برق بخون دیگه!اینطور که میبینم ظرفیت رشته‌ی مورد نظرم تا نفر صدم تکمیل میشه میره!(صابر دین‌پژوه نفر اول ریاضی)
حالا شانس من عدل امسال امیرکبیر 10 نفرم کم کرد ظرفیتارو:|
همو علم و صنعت :/
۱۲ ۲

هوففف

رتبه‌ها اومد.
نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت :|
۱۳ ۱

و مرا غصه‌ی این هرگز کشت...

حالم بد نیست...
نه اینکه خوب باشد،نه...
فقط بد نیست...
این را می‌شود از

تمـــیــزی اتـاقــم
نمازهای ســرسـری
عوض نکردن فونت وبلاگ
علاقه‌ و ذوق از دست رفـته
پرنکشیدن دلم برای امام رضـا
استرس نداشته‌ی اعـلام نتایــج
خواندن پست‌هایتان و کامنت ندادن
حرص نخوردن بابت احمق فرض شـدن
لبخندها و نه خنده‌های بلــند همیشــگـی
حوصله‌ نداشتن برای خواندن آزمـون آئــین‌نـامه
جمـله‌ی به تازگــی مرســوم شـده‌ی "چـرا ساکتی؟"
پرنکردن منــوی بالای وبلاگ که قرار بود بعد از کنکور پر شود
عکس پروفـــایل تلگـرام که چهار،پنــج ماه است همـانطور مانده
اینکه هیــچ‌کاری مرا بـیش از نیم ساعت به خود مشــغول نمی‌کند
اشــک‌های بی‌دلیــلی که همانــجا توی چشمانـــم جا خوش می‌کنند
لبخــندهایی که در جواب آن‌هایی که دم از دل‌تنگی من مــی‌زنند،می‌زنم
اصرار نــداشتن بر این‌که حسّــم با همـان شدتی که هسـت،مــنتقل شــود

فهمید...
باید اعتراف کنم آدم ضعیفی هستم که در این حالت،فکر می‌کنم هرگز شرایط بهتر نخواهد شد...
مضحک‌تر از همه‌ی این‌ها این‌که نمی‌دانم چه دعایی باید بکنم که وضعم بهتر شود...چون اساساٌ برای این سوال که "چه مرگته؟" جوابی ندارم.

از به اشتراک‌گذاشتن این‌جور کلافگی‌ها خوشم نمی‌آید.ببخشید که این خط‌خطی‌ها را خواندید.

آهنگی که این‌روزها زیاد گوش می‌کنم:



عنوان از حمید مصدق

۵ ۲

شیرین‌ترین تلخی دنیا یا شاید تلخ‌ترین شیرینی دنیا!

آدم‌ها به هم نیاز دارند...

۷ ۳

به جا نمیارم!

گاهی وقت‌ها دلم می‌خواهد پایم را از خودم بیرون بگذارم.بایستم رو به روی خودم،

و از او بپرسم،

ببخشید،شما؟

۴ ۶

برای الیوت

نمیدونم چی باید بگم.
ولی این که از دیشب که پستتونو دیدم،حوصله‌ی هیچیو ندارم و دست و دلم به کاری نمیره،
نشون میده اینجا،اونقدرا هم که نشون میده مجازی نیست.


برگردین.
به قول نیلی،برای رفتن همیشه زوده...

به نظر من و خیلیای دیگه،شما یکی از بهترین و بااخلاق‌ترین بلاگرا هستین.
کسی هستین که اگه کاری از دستتون بربیاد دریغ نمیکنین.میدونین این عین چیزیه که فک میکنم.تعارف نیست واقعا.
دیروز قبل اینکه پست بذارین،داشتم فک میکردم که چطور میتونم ازتون بابت هممممه‌ی کمکایی که با فروتنی تمام و بی‌منت به من کردین تشکر کنم.

اینکه وبو حذف نکردین رو به فال نیک میگیرم.ته دلم میگه میاین دوباره.

تو دنیایی که با یه کلیک میشه برای همیشه رفت و هیچ رد و نشونی به جا نذاشت،باید بیشتر سبک سنگین کرد...

یه مدت ننویسین،ولی نگین The End...نگین به پایان آمد این دفتر...

+نیلی،ببخشید تیترت تیتر این پست منم شد.
۶ ۳
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان