سحر نزدیک است...

اندکی صبر...

و آنگاه مرد حکیم گفت-۲

قضیه‌ی این سری پست‌ها را میتوانید اینجا بخوانید.

آن که به بیراهه نمی رود...

فرزندم!

سن و سال من،بالا رفته و ناتوانی مرا فرا می گیرد. گفتم پیش از این که اجلم شتابان از راه رسد، این سفارش ها را بنویسم و این اوصاف را برای تو ثبت کنم . نکند دیگر نتوانم آن چه در درون دارم ،به تو برسانم. نکند جسمم که ناتوان می شود،اندیشه و فکرم هم نقص پیدا کند. نکند بعضی وسوسه های درون و برون،زود تر از من ،به قلب تو برسند و دلت را سخت و رمیده کنند. بی تردید،دل جوان،زمین خالی از کشت و کاری است که هر بذری در آن بپاشند، می پذیرد و می رویاند. به همین خاطر،پیش از این که دلت سخت شود و فکرت مشغول هزار جا گردد،تربیت تو را شروع کردم. تا با اندیشه و اراده ای مصمم،سراغ حقایقی بیایی که اهل تجربه،پیش از تو،زحمت گشتن و یافتن آن را کشیده اند.حقایقی که لازم نیست برای جست و جوی آنها رنجی ببری و دوباره تجربه شان کنی. با دریافت این حقایق،به همان آثاری می رسی که ما رسیدیم.. یا شاید نکاتی برای ما نامعلوم و تاریک بود،برایت روشن شود.

فرزندم! من به اندازه همه پیشینیان عمر نکرده ام، اما به آنچه کردند،دقت کردم. به حکایت هایی که از روز و روزگارشان مانده،فکر کردم. در نشانه ها و یادگارهایشان گشتم.شدم مثل یکی از آن ها...حتی بالاتر،من از سرگذشت همه آنها خبر داشتم.گویی با همه آنها،از اولین تا آخرین نفر،زندگی کرده ام. زلالی و تیرگی،سود و زیان امور را فهمیدم. بعد از هر چیزی برای تو،زلال و زیبایش را انتخاب کردم و مبهم و شبهه ناکش را کنار زدم.

مثل هر پدر دل سوزی،نگران تو بودم. تصمیم گرفتم ( بر اساس این تجربه ها) تربیت تو را آغاز کنم. درست همین حالا،که تو در اوج زندگی هستی و در آستانه رویارویی با جهان. همین حالا که نیتت سالم است و درونت صاف و پاک. تصمیم گرفتم تربیتت را با کتاب خدا و تفسیرش شروع کنم.با احکام اسلام و حلال و حرام ها.خواستم چیزی غیر از این ها نگویم. بعد ترسیدم مکتب ها و شبهاتی که برای مردم،به خاطر هواهای نفسانی و اندیشه های باطلشان پیش آمده،حقیقت را از چشم تو هم مثل همان مردم،بپوشاند.

پس بر خلاف میل قلبی ام،تو را از اندیشه های دیگر هم آگاه می کنم.چون به یقین رسیدنت را بیش از این دوست دارم که تسلیم امر شوی که در آن،از مهلکه ها و شبهه ها در امان نیستی.به این امیدم که در مسیر این تجربه ها ،خدا،تورا به رشدبرساند. و تا مسیر معتدل و راست،راه ببرد. اینک،این سفارش های من.از تو می خواهم به آنها عمل کنی.

پسرم! بدان!خوشایندترین چیزی که دلم می خواهد از وصیت من پروای خداست.اکتفا به هرچه مقرر اوست و راه افتادنت در همان مسیری که پدران و نیکویان خاندانت طی کردند. چون آنها مدام دل و روحشان را می پاییدند.همان جور که تو می پایی. به خود فکر می کردند،چون تو که اهل فکر و مراقبه ای.سرانجام این مراقبه ها آنهارا رساند به اینکه،باید به حقایقی که می شناسند،عمل کنند.و هرچه تکلیفشان نیست واگذارند.اگر قلب تو این دستاورد نیاکانت را نمی پذیرد، اگر می خواهد خودش حقیقت را بداند، همان طور که آنها دانستند،پس مراقب خود باش. خواستن و جست و جویت، برای دانستن و فهمیدن باشد.نه غوطه در شبهه ها و تشدید جدل ها.قبل از آغاز جستوجو از خد اکمک بخواه.به او با شوق رو کن تا توفیقت دهد.هر چه تورا به شبهه و دودلی می اندازد کنار بگذار.دلت که یک رنگ شد و سر فرود آورد،رای و نظرت که از پریشانی در آمد و کامل شد،آنگاه به حقایق این وصیت دقت کن.اگر دلت یک رنگ نشد،و فکر و خیالت آرام و آسوده نشد، پس بدان چون شتری شب کور به بیراهه میروی.و در تاریکی ها غوطه ور می شوی.آنکه در جست و جوی دین است،به بیراهه نمی رود و تاریکی و روشنی را با هم نمی آمیزد. در این آمیختگی ها، ایستادن بهتر از رفتن است.


۰ ۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان