سحر نزدیک است...

اندکی صبر...

Je voudrais parler à mon père

پشت میز نهارخوری نشسته‌ام. بی‌هوا دست‌های بزرگ و مردانه‌اش را می‌برد لای موهایم و بعد خم می‌شود سرم را می‌بوسد.

آن‌وقت بلند می‌شوم دستم را دور گردنش حلقه می‌کنم و گونه‌اش را می‌بوسم؛ کم نمی‌آورد. بوسه‌ای میکارد روی پیشانی‌ام. بعد هم می‌گوید: "دختر ناااز بابا!". دو تا هم می‌زند به پشتم که یعنی غمت نباشد یک وقت. من حواسم هست.

دلم برای وجود غرورآمیزش چه بی‌اندازه تنگ است!


::عنوان: می‌خواهم با پدرم حرف بزنم.

[آهنگی از سلن دئون]



۴ ۸
حوا ...
۱۳ خرداد ۰۵:۳۰
:)
خدا حفظشون کنه

پاسخ :

زنده باشی حوا جان *_*
مستر علی
۱۳ خرداد ۰۹:۰۹
به به... خدا حفظتون کنه برای هم

پاسخ :

سلامت باشید
علیــ ـرضا
۱۳ خرداد ۱۰:۴۹
خوب بود .
سایشون مستدام

پاسخ :

خوب خوندید.
سلامت باشید.
هلما ...
۱۳ خرداد ۱۱:۳۳
اینقدر کیف میده باباها دختراشون رو لوس میکنن *__*

پاسخ :

خیلی پری ^_^
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان