يكشنبه ۱۲ اسفند ۹۷
همینطور که نشستهام، قطره اشکی روی گونهام میغلتد و وقتی به خودم میآیم که میچکد روی کتابی که به ظاهر در حال خواندنش هستم. دیگر از هر محرک غده اشکیی بینیاز شدهام. نه لازم است آهنگی توی گوشم بخواند که غم صدایش یا خاطرهی پشتش به گریه بیاندازدم، نه به سبک همیشه نیاز دارم دراز بکشم، به سقف خیره شوم و هزار جور فکر توی سرم وول بخورند و با یک گریهی حسابی همه چیز ختم به خیر شود.
چیزی خِرم را چسبیده که نمیدانم چیست؛ ولی هر چه که هست، حالا حالا ها مهمان گلویم است و شاید بهتر باشد به این دوست جدید عادت کنم.