شنبه ۷ ارديبهشت ۹۸
روی صندلی سایت دانشکده نشستهام. دو ساعت دیگر امتحان طراحی الگوریتم دارم و در خود سر سوزنی آمادگی نمیبینم. امروز صبح حس میکردم همه چیز دارد بهتر میشود. بالاخره بیست و سه روز طاقت آوردهام. کم که نیست. به تازگی بخش کوچکی از ذهنم آزاد شده و برای اینکه بیکار نماند آنرا اختصاص دادهام به اینکه ارزیابی کند ببیند آیا قرار هست در این رشته کارهای بشود؟ یا اصلا دوست دارد؟ اینبار دلم نمیخواهد فرار کنم. برعکس؛ دلم میخواهد با خیال راحت فقط به علاقهام فکر کنم. پنجشنبه همهی هماتاقیها رفتند نمایشگاه. من اما نرفتم. گفتم میمانم که درس بخوانم. نخواندم. میدانستند که نمیخوانم. در عوض رفتم اصفهان. تنها. حس کردم باید تنهایی لذت بردن را یاد بگیرم. خیابان آمادگاه از همیشه خلوتتر بود. به لطف نمایشگاه، کتابفروشیها آرام بودند. روبهروی یک بلوک کتابفروشی ایستاده بودم که لبخندی آمد روی صورتم. از کتابفروشیی شروع به گشتن کردم که یکجورهایی مثل خانهام میماند. دنبال کتاب خاصی نمیگشتم. همینطور رفتم بین قفسهها. دستم را روی کتابها میکشیدم. مینشستم تا کتابهای قفسههای زیرین را بهتر ببینم و کتابهای خوشمزه را بو میکردم. کسی نیامد بگوید «خانم، میتوانم کمکتان کنم؟» خودم بودم و خودم و لبخند خانمی که آنجا کار میکرد و انگار فهمیدهبود بهتر است اجازه بدهد بین کتابها گم شوم. سه تا کتاب گرفتم و آمدم بیرون. رفتم سراغ کتابفروشی بعدی. و همینطور تا آخر. یک کتاب در باب زبانشناسی و یکی دیگر در مورد ویرایش هم خریدم. با تختهشاسیی که خود پاییز بود انگار. راه افتادم سمت چهارباغ. خیابانی که ماشین ندارد و کلی آدم جورواجور توی خودش جا داده. هنرمندانی که کار دست خود را میفروشند. یکی یکی همهشان را برانداز کردم. دو تا جوان نشسته بودند به گیتار زدن. مردی هم بلند بلند با مخاطب فرضیش حرف میزد و مدام میگفت مجنون منم یا تو؟ به ته خیابان رسیدم. قارچ سوخاری و سیب زمینی سرخ کردهام را از مردی گرفتم که درست است حواسش جمع سفارشها نبود اما لبخند مهربانی بر لب داشت. دوست نداشتم دست به دامن گوگل مپس شوم. آخر میدانید؟ من همیشه هوش جغرافیایی پایینی داشتهام. طوریکه نمیتوانم راه رفته را برگردم. از خانوم و آقایی که یک بچه داشتند آدرس پرسیدم. هر دو با اشتیاق، گفتند دقیقا باید کجا بروم. تشکر گرمی کردم و راه افتادم. نیم ساعتی مانده بود به نُه. باید به اتوبوس ساعت نه میرسیدم. درخواست اسنپم را یک ربع بعد قبول کردند و یک ربع بعدترش اسنپ آمد. وسط دروازه تهران دلم باقلوای تبریز میخواست. ولی ترسیدم بروم پی باقلوا و از اتوبوس جا بمانم. رفتم نشستم توی اتوبوس. «شبهای روشن» را از کیفم درآوردم . شروع کردم به خواندن. مقدمهی سروش حبیبی سِحرم کرد. و بعد رسیدم به جملهای* از «ایوان تورگنیف». چند دقیقه رویش دقیق شدم. اشکهای توی چشمم را فرو دادم. کتاب را بستم و چشم دوختم به اتوبان کمنوری که به دانشگاه ختم میشد...
*«و شاید تقدیرش چنین بود که لحظهای از عمرش را با تو همدل باشد.»