سحر نزدیک است...

اندکی صبر...

تراژدی آخر سال...

دلم میگیره وقتی به این فکر میکنم که فردا آخرین روزیه که به عنوان دانش آموز تو مدرسمونیم...

نه به خاطر مدرسه

به خاطر دوستام...

کل کلاسمون 7 نفره اس!

7 تایی که همدیگرو خیلی دوست دارن

درست مثل یه خونواده...

روزای تلخ و شیرین زیادی داشتیم

از هم دلخور شدیم اما دلخور نموندیم

گفتیم و خندیدیم و مسخره بازی در آوردیم و گریه کردیم و حرص همو درآوردیم و همو نصیحت کردیم و دردودل کردیم و داد زدیم و زندگی کردیم

جدا شدن از هیچ کدومشون برام راحت نیس

چهارشنبه تا جمعه رو به زور تحمل میکنم که نبینمشون

شنبه از اول تا آخرشو یه ریـــــــــــــــــــــز جرف میزنیم

اما حالا ...

سخته که از این به بعد هممون یه جا جم شیم...

سخته که صمیمیتمونو حفظ کنیم...

سخته که بعد یه مدت اینقد حرف داشته باشیم که به هم بزنیم...

مطمئنم هیچ جا دیگه همچین کلاسی با همچین فضایی پیدا نمیکنم...


از خدافظی بدم میاد...اما فردا ...



داره دوره ی جدیدی شرو میشه...برا هممون...

خدایا ممنون بابت آدمای دوروبرم...

خدایا به هممون کمک کن به چیزی که به صلاحمونه برسیم.

هر چی تو بخای

ولی لطفا یه کاری کن هممون تهران قبول شیم...

البته اگه خیرمون تو اونه ها:)


۰ ۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان