یه موقع هایی با خودم میگم مگه میشه یه روز من به هدفم فک نکنم و خسته بشم از درس خوندن؟
بعد دو ساعت بعدش به هر چی درسو کنکور و قلم چیه فحش میدم و میگم خسته ام.خستهههه
بعضی وقتا با خودم میگم اگه اونی که میخام نشه،آیا حاضرم پشت کنکور بمونم؟جوابمم اینه که معلومه!نمیخام تا آخر عمر به خودم بگم از پس یه کنکور برنیومدم.
چن روز میگذره به عالم و آدم میگم من بمیرمم برنمیگردم دوباره این مسیرو از نو برم.
مامان میگه چی گرم کنم برات؟ عدس پلو گرم کنم یا سوپ؟
میگم سوپ.
گرم میکنه و میگم کاش عدس پلو رو گرم میکردی
هیجان زده میشم و به یکی میگم خیلی دوست دارم و هی همش قربون صدقه اش میرم.
چند ماه بعد سرد میشم...و حس میکنم نباید درمورد احساسم بهش میگفتم...وقتی الان پای حرفم نیستم...
میترسم با این وعض وارد زندگی مشترک بشم...
چه فاجعه ها که به بار نمیاد...
باید اخلاقمو درست کنم..
کمی ثبات شخصیت بد نیست...
+الان خسته ی خسته ام...ساعت مطالعه بدجوری کشیده پایین.فقط دلم میخاد عصر روز 15 تیر باشه...رهای رها...هوفففف
+همین پارادوکس ها و صد ها پارادوکس مهم تر از این باعث شدن بشم Frozen Fire...