سحر نزدیک است...

اندکی صبر...

یک شکر تو از هزار نتوانم کرد...

شگفتا از توانایی های اشرف مخلوقات!
چطور تونستیم دقیقا از 5/5 تا همین الان یه ریز حرف بزنیم با زهرا؟حتی وسط غذاخوردن!نفهمیدم اصن غذا ازراه نای رف یا مری یا گوش یا...(گرچه فرق اینارم نمیدونم با هم!)
عضلات صورتم درد میکنن بس که خندیدیم...تا باشه از این دردا البته...
یه چند ساعت پیش دایی زنگ زد!دیگه رسما کفالت دخترشو به عهده نمیگیره!گف دیگه من خوابیدم خودتون بیارین تحویلش بدین!(2 سه بار زنگ زد مام هی چونه میزدیم که یکم دیگه!)با مامان رفتیم محموله رو رسوندیم درب منزل اومدیم.دو قدم راهه البته!
بعد از یه مدت تقریبا طولانی فشار های درسی و غیردرسی واقعا یه شب فوق العاده رو تجربه کردم...
خدایا ممنونم ازت...بابت همه چی...مادر خوب...پدرخوب...زهرا...خواهر...برادر...این شب فوق العاده..نسیم خنک...ماه قشنگ...حتی خستگی امروز...
ببخش که این روزا خیلی گنده دماغ بودم و همش به تو میپریدم...قول میدم دختر خوبی باشم دیگه:)قول
خدایا میدونی که خیلی دوست دارم...حواست که به من هست؟
حتما هست...

عنوان:از ابوسعید ابوالخیر
۰ ۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان