سحر نزدیک است...

اندکی صبر...

تنگ‌حوصله

سه روز پیش نوزده سالم شد. و عجیبه برام که چرا پست نذاشتم.
هم‌زادم در بیان دیگه نمینویسه و عمیقاٌ ناراحتم از این بابت. ولی تولدش مبارک باشه.


اگر دو سال پیش بود و رفیق‌ترینم تولدمو یادش نبود، چقدر ناراحت میشدم!


چرا من باید به خاطر کنکور نودوهفتیا استرس داشته‌باشم الان :|


پس‌فردا آخرین امتحانه. و بعدشم باید بکوب بشینیم پای پروژه.


کِی شه که تموم شه این ترم کذائی :|


دلم برای خونه تنگ شده و هر روز کشدارتر از دیروز سپری میشه.


نسبت به تابستونِ پیش رو یه حس سرخوردگی خاصی دارم :|


یه قسمت از بی‌حوصلگی این روزها شاید برمیگرده به این که هیچ کتابی دستم نیست. و نمیتونمم کتابی رو شروع کنم چون علاقه‌ای به افتادن درس ای‌پی ندارم :|


ساختمان گسسته و ای‌پی... چقدر میتونستن شیرین باشن برام. اگر تنها ملاک‌های دانشگاه برای استاد، اول اصفهانی بودن و دوم فارغ‌التحصیل از همین دانشگاه بودن نبود!


میشه بیاید حرف بزنید یکم؟
۱۳ ۳
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان