سحر نزدیک است...

اندکی صبر...

شب خسته و من خسته تر از شب...

ساعت 3 بامداد

نفس هایی که از راه دهان کشیده می شوند.

گلویی با خشکی مفرط

چشمانی سوزناک

دندان درد

وبلاگ خوانی بی ثمر

رفرش کردن مرکز مدیریت به طرز کاملا احمقانه

آهنگ های تکراری

اشک های الکی

فکر های عجیب


و در آرزوی خواب...


+سلامتی نعمت بزرگی است که جای خالیش با یک سرماخوردگی ساده نیز حس می شود...

۳ ۱

مرمت کن مرا از نو...

آمار روزایی که انگیزه ام پر کشید و رفت از دستم در رفته.

نمیدونم چی شد که یهو ول کردم..

اما الان میخام..فقط نمیشه.

و مدام یه چیزی میشه که نتونم.الانم سرماخوردگی و سردرد امونمو بریده..

نمیدونم کی قراره دینیو شرو کنم..یادم نمیاد امروز چندمه و کی شرو میشه امتحانا..برنامه ی مکتوبی ندارم...

این روزشماری ملت تا روز کنکور رو اصابمه...و اینکه همه دارن تلاش میکنن...

احساس خوبی نسبت به خودم ندارم.حس میکنم چیزی ندارم که بتونم عرضه کنم...

و این یعنی خالی شدن...

حس میکنم چیزی نیستم که نشون میدم.از این حالت بدم میاد.از اینکه خودمو بهتر نشون بدم.

خب واقعیت اینه که...

من هیچی نیستم.به غیر از یک متوهم...که فکر میکنه فرق داره با بقیه...

میتونستم کسی باشم برا خودم.نخاستم...و شاید الان دیر شده باشه...

شایدم نشده باشه...و این تنها به کنکور مربوط نمیشه...بیشترش به جنبه های مهم تر از تحصیل زندگی برمیگرده...

خدام که قربونش برم دس رو دست گذاشته برای این بنده ی مردّد...شایدم من دیگه نمیبینم محبت خالقمو...اینم به دل آدما برمیگرده...که دیگه شفاف نیست مثل قبل.

باز مرامتو،که هستی خدا جانِ دل.


از پست های با انرژی منفی به شدت بدم میاد.هم از خوندنش و هم از نوشتنش...

اما قبلا بدتر از اینارو گذاشتم...اینم روش...شما ببخشید...


عنوان نمیدونم تو کدوم شعر بود.

اما مخاطبش برای من،خداس...

۸ ۱

قوز بالا قوز که میگن اینه ها!

اگر 20 دقیقه قبل از من میپرسیدید:"اعتقادی به شانس داری؟"قاطعانه جواب میدادم:"خیر!معلوم است که نه!"

اما حالا که یکی از اعضای خانواده در حمام به دلیل قطعی آب گرفتار شده،آن هم درست همین امروز که یکونیم ساعت دیگر مراسم عقد پسرخاله شروع میشود،و در حالی که من یادم نیست آخرین باری که آب قطع شد کی بود،به شانس ایمان آوردم.و جایی این ایمان مستحکم تر شد،که پرس و جو کردیم گفتند این از آن لوله هایش نیست!حالا حالا ها کار دارد!

هعی...واقعا که آب مایه ی حیات است!

۲ ۲

ایشالا مبارکش باد:)))

الان مامان اینا رفتن خواستگاری برای پسرخاله!اونم به صورت کاملا فرمالیته.چون تقریبا بله رو گرفتن تلفنی!امیدوارم قطعی شه فقط

حالا حتما باید انقد نزدیک کنکور این ماجراها پیش میومد؟البته خانواده ی ما عادت داره.کافیه یه نفر کنکور داشته باشه!چنان گشایشی در تمام کارها حاصل میشه که نپرس.اونی که چن سال بچه دار نمیشده بچه دار میشه،اونی که چن سال خارج بوده یهو هوس وطن میکنه،اونی که به قولی بختش بسته شده بوده،ازدواج میکنه و..!

این الان نیمه ی پر لیوانه ها!تا باشه از این کارا!در مواردی هم دیده شده که مرگ های بهنگام(!) و نابهنگام پیش میاد:(

اون هم البته حوالی تولد من باید باشه حتما.اصن این خرداد ماه عجیبیه!جدیا!قدیم مدیما  نزدیک تولدم یکی فوت میشد!که خداروشکر چن ساله این سنت رو خدا برچیده  مثه اینکه!عوضش افتاده ماه رمضون!و همه ام خسته:|خو میگم خسته این،عب نداره!کادوهاتونو بفرستین بیاد لااقل نامردا!

+زمزمه ی این روزها:دوماد چقد قشنگه ایشالا مبارکش باد!فقطم دوماداااا!خواهر نداره این پسرخاله ما(و هیچ پسرخاله ی دیگر ما!)،به همین دلیل نقش خطیر خواهر شوهر رو بنده به عهده گرفتم!و مضایقه هم نمیکنم و نخواهم کرد:)))))الکی مثلا من خبیثمD:

+امتحان شیمی خیلی از حد معمول هم راحت تر بود!حال نمودیم.بعدی...هندسه تحلیلی...ضمن اینکه مقاطع مخروطی خر است...

+احساس کلم بودگی سیاسی دارم در بین همکلاسی ها.همه مناظره ها رو دیدن به جز من.تحلیلشونم میکنن تازه!منم امروز گفتم برم یه ذره دید سیاسی پیدا کنم.کلی وقتمان رفت خلاصه تو این پروسه ی خروج از کلمیّت(مصدر از ریشه ی کلم!).که حالا همچینم دید نداد بهم تحقیقاتم!ولی خب الان بهتره!

۲ ۱

اعتراف

این که سعی کنم هیچ وقت کسی رو ناراحت نکنم،نهایت لطفم به خودمه.

چون اگر حس کنم کسی ازم ناراحته،خودمو بیچاره میکنم!و ایضا طرف مقابلو بس که معذرت میخام ازش.

حالا چه حقیقی،چه مجازی...

۲ ۰

یکسان شدن تصورات با خاک

امتحان زبان داشتیم و من نهایت لطفی که در حق این درس کردم این بود که پاشدم رفتم سر جلسه!اما..اما..

با سوالاتی به غایت ثقیل مواجه گشتم!

Reading داده بودند در حد مقالات .ISI

جالبتر آن که خانم فرجپور آمد برای رفع اشکال(چه رفع اشکالی هم بود واقعا!)و مدام از من میپرسید "سوالا سختن مگه؟"بنده هم در رودربایستی سری به نشانه ی تایید نظر آنجانب(!) در مورد سطح سوالات تکان میدادم!که "نه ابدا!این هایی که میگویند سخت است چوب کم کاری طول ترمشان را میخورند!"(این ها را با همان سرتکان دادن و نه با زبان ابراز کردم البته!)

با اینکه کلی وقت اضافه آمد،ولی خب آدم خسته که این چیزها حالیش نمیشود که برگردد یک دور دیگر ببیند با چه خزعبلاتی پاسخنامه را پر نموده.این شد که الان نصف ریدینگ را که اشتباه پاسخ داده ام.و در یک مورد دیگر نیز با چشمان عقابم فرق "," و "." را نفهمیده ام و به کل چیز دیگری نوشته ام که مرغ پخته خنده اش میگیرد!

خلاصه این که هر که از در می آمد بیرون از من میپرسید"میم،سوالا چطور بودن؟" و من میگفتم "سخت!" آن ها هم شادی کنان و با خیالی راحت از اینکه کم بگیرند هم عیبی ندارد راهی میشدند؛البته یک عده هم زیر لب فاتحه نمره خودشان را میخواندند...که باید بگویم همگی سخت در اشتباهند چرا که پایین ترین نمره را از آن خودم خواهم کرد احتمالا!با افتخار!

یک استعداد بیشتر در وجودمان نهفته نشده بود،آن هم به لطف کنکور و دور افتادن تقریبا 2 ساله از آن فضا به درگاه ابدیت پیوست.

مانده ام به فکر حال خانم فرجپور که این آخر سالی(سال تحصیلی) فشارش پای برگه ام نیفتد...


+نکته ی مثبت امتحان امروز،بستنی بود!از آن 500 تومنی هایش!

+نکته ی مثبت امتحان گسسته هم جاکلیدی بود!این روزها مدرسه خوب برایمان خرج میکند ها!

+امتحان بعدی شیمی است.که خانم مصطفی صراحتا اعلام فرموده  سخت گرفته است.که البته عادت داریم ما به سخت گیری هایشان.فقط اینکه سر هر امتحانی خودشان هرگونه اعتراض در مورد سطح سوالات را وارد نمیدانند و کلا تو فاز انکارند.این که این دفعه خودشان اقرار کرده اند کمی خطرناک به نظر میرسد.



۰ ۰

روزگار بعد از من...

برایش سخت است...

خیلی سخت است که من نباشم...

سخت است بروم یک شهر دیگر...وقتی نمیتواند 2 ساعت متوالی نبیندم...وقتی می آید با آن چشم های رنگی اش میگوید "دلم پوسید پاشو بیا پایین".کتاب را از دستم میکشد.دستم را میگیرد و پله ها را با هم پایین می آییم و از سر ذوق بلند بلند میخندد.راضی میشود...با یک لحن خاص میگوید "کنکور چیه آخه؟اصن نمیخام قبول شی...بیا با هم فیلم ببیننیم"

مدام به این فکر میکنم که چه گناهی دارد؟

به این فکر میکنم که بقیه چه میکنند که نبودم را تحمل کند؟عادت میکند البته...اما سخت...خیلی سخت...جای خالی مرا کسی نمیتواند برایش پر کند...این یک قلم را مطمئنم...


+این پست با چشمانی که هی پر و خالی میشوند و هی اطراف را میپایند،نوشته می شود..

+به شخصه از نوشتن پست های رمزگونه و خواندن اینجور پست ها خوشم نمی آید.ببخشید اگر سردرنمی آورید...از آن حرف هایی بود که اینجای گلوی آدم گیر میکند...(البته خلاصه شده اش)

+ممنون که چیزی نمیپرسید...


پی نوشت:رفرش کردن مرکز مدیریت هر دو دیقه یک بار عجب درد بی درمانی است...

درحالی که فردا امتجان داریم و به زور یادمان نگه داشته ایم چه ماده درسی را قرار است آزمون دهیم.

۴ ۰

*در خیالات خودم*

الان این درسته من که تازه کنکورم ندادم ، و معلوم نیس دارغوز آباد سفلا قبول میشم یا علیا،
در تصورات خودم دنبال کار میگردم؟تازه یه چند جایی هم برای مصاحبه رفتم.یکی دو جام قبول شدم!خوشم میاد هرجام میرم هیشکدوم نه نمیگن!
میگن بیا!تو فقططططط بیا!بقیش با من!

ولی خیلی حال میده...حالا امروز امتحان گسسته دارم که دارم!
نخوندم که نخوندم!
قراره کم بگیرم که بگیرم!

+انقدرام بیخیال نیستما!ولی یه حس واهی بلدبودگی دارم :|
+قرار بود سرم به سنگ بخوره مثه اینکه.به شن و ماسه هم نخورد لامصب...


پی نوشت:نمیدونم چرا هرازگاهی خودبه خود زمینه نوشته هام سفید میشه:/



۴ ۰

عجب رسمیه..

فاطمه... دهمی بود و مخ ریاضی...

چقدر زود فعل ها گذشته شد..

امروز رفتیم مدرسه...زنگ آخر خبر ایست قلبیش مثل بمب مدرسه رو تکون داد...

نمیشناختمش...اما...

پارسال تابستون فرشته...

اول راهنمایی که بودیم نسترن...قیافش همش جلو چشممه...و قیافه ی مادر و خواهرش...آخرشم فک کنم گفتن قصور پزشکی...

خدایا حساب کتابت دقیقا چجوریاس؟

حکمتتو شکر...

تو رو به خودت قسم میدم به خونوادش صبر بده...


۴ ۰

یک شکر تو از هزار نتوانم کرد...

شگفتا از توانایی های اشرف مخلوقات!
چطور تونستیم دقیقا از 5/5 تا همین الان یه ریز حرف بزنیم با زهرا؟حتی وسط غذاخوردن!نفهمیدم اصن غذا ازراه نای رف یا مری یا گوش یا...(گرچه فرق اینارم نمیدونم با هم!)
عضلات صورتم درد میکنن بس که خندیدیم...تا باشه از این دردا البته...
یه چند ساعت پیش دایی زنگ زد!دیگه رسما کفالت دخترشو به عهده نمیگیره!گف دیگه من خوابیدم خودتون بیارین تحویلش بدین!(2 سه بار زنگ زد مام هی چونه میزدیم که یکم دیگه!)با مامان رفتیم محموله رو رسوندیم درب منزل اومدیم.دو قدم راهه البته!
بعد از یه مدت تقریبا طولانی فشار های درسی و غیردرسی واقعا یه شب فوق العاده رو تجربه کردم...
خدایا ممنونم ازت...بابت همه چی...مادر خوب...پدرخوب...زهرا...خواهر...برادر...این شب فوق العاده..نسیم خنک...ماه قشنگ...حتی خستگی امروز...
ببخش که این روزا خیلی گنده دماغ بودم و همش به تو میپریدم...قول میدم دختر خوبی باشم دیگه:)قول
خدایا میدونی که خیلی دوست دارم...حواست که به من هست؟
حتما هست...

عنوان:از ابوسعید ابوالخیر
۰ ۰
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان