سحر نزدیک است...

اندکی صبر...

سعدی جان میفرمان + پی‌نوشت

چه خیال‌ها گذر کرد

و

گذر نکرد خوابی...


::3:27


::4:27 و همچنان بیدار :|

وی فردا (امروز؟) امتحان میانترم 3 ساعته‌ی درسی 4 واحدی دارد :|

یرحمنی‌الله!

۷ ۲

هستمت ;)

"هستمت" کمپینی برای جمع‌آوری درهای پلاستیکیه که از فروش اونها،برای افراد نیازمند،ویلچر تهیه میشه.ضمن اینکه به طبیعت کمک میشه :)


اگر دانشجو هستین،میتونین یا به خود سلف بگین،یا اینکه خودتون یه جعبه بذارین که درای پلاستیکی رو توش بریزن.در کل اطلاع‌رسانی کنین دیگه لطفا!


از موقعی که دوستم اینو به من گفت،عین فامیل دور رو کلمه‌ی "در" حساس شدم!

و این هم نتیجه تا اینجای کار :


                              


و اما :

سایت هستمت

مکانهای تحویل


::اگرم در جریان بودین که دمتون گرم ;)


۴ ۴

دلم داره می‌پوکه

و هیچی ندارم بگم...

#تسلیت
۷

امروزمان را چگونه گذراندیم :)

صبح‌ می‌خوابیم تا 8.هشت با دادِ هم‌اتاقی جان مثل فنر از جا در می‌رویم.8/5 می‌رسیم سر کلاس.تا ده دوام میاوریم.کلاس ده تا دوازده را فحش تلقی نموده،ساعت یازده در کمال پررویی میزنیم بیرون و به سمت سلف روانه می‌شویم.11.15 غذایمان را گرفته،کو... نه ببخشید میل میکنیم.یازده و نیم به خوابگاه برمیگردیم.نقد "پاییز فصل آخر سال است" را می‌خوانیم و با ذکر "نوموخوام" مخالفت خود را ابراز میداریم.(تا یادم نرفته بگویم،پیشنهاد می‌شود.شخصیت "شبانه" بیشتر از سایر شخصیت‌ها درگیرم کرد...)
"از دو که حرف می‌زنم،از چه حرف می‌زنم" را شروع می‌کنیم."ماجرای نیمروز" را که دیشب[یا شاید بهتر باشد بگوییم دی‌صبح :|] بینش خوابمان برده را میبینیم (این یکی هم پیشنهاد می‌شود [کلیک] ;) ) یادمان میفتد که میانترم ریاضی داریم،ولی خب،خواب واجب‌تر است.دو ساعت میخوابیم ساعت می‌شود شش!میرویم سلف شام میخوریم(آری،قومی چنان بدبختیم که ساعت 6 شام می‌خورند،ساعت 11 نهار :| )
برمیگردیم کمی از همین کتاب این یارو،ژاپنیه را میخوانیم.بعد دوباره میخوابیم.ساعت می‌شود 9!
یادمان میفتد چایمان تمام شده.سوپری پایین چای کیسه‌ای ندارد!چای نمیخوریم!میمیریم!
محض رضای خدا،کمی ریاضی میخوانیم.آن هم نه به طور خالص!بلکه در حالی که پادکست گوش می‌دهیم،هم‌زمان نیم‌نگاهی به جزوه‌ی ناقصمان داریم.بچه‌ها فریاد برمی‌آورند که زلزله شده.ما که چیزی نفهمیدیم!
بلند می‌شویم به مادرجان زنگ میزنیم ببینیم آنجا چخبر.حضوریمان را هم میزنیم.
پادکست حال و هوای شعر را در ما زنده می‌کند!بنابراین گور بابای ریاضی‌ای گفته،دفتر شعرمان را می‌گشاییم و چند خط از شاملو و اخوان‌ثالث درش می‌نویسیم.با رفیق‌جانها و برادر چت می‌کنیم!
فصل‌نرگس را از اینجا دانلود می‌کنیم (قانونیا!).تا دانلود شود،کمی دیگر ریاضی میخوانیم و از اینکه انقدر سریع پیش می‌رود متعجب می‌شویم.ریاضی حوصله‌مان را سرمیبرد پس به سراغ بدبختی بعدی،یعنی کد زدن می‌رویم.دو تا از آن ساده‌هایش را میزنیم.
مینشینیم پای فصل نرگس...
میبینیم...میخندیم...اشک میریزیم...
و
پیشنهاد می‌کنیم :)


::پیرو فیلم فصل نرگس،متنی که انتهای فیلم نمایش داده شد رو می‌نویسم :
 "به طور تقریبی،در هر 2.5 ساعت،یک نفر در ایران به دلیل نرسیدن عضو پیوندی فوت می‌کند.سالانه چهار هزار نفر به لیست انتظار دریافت عضو افزوده می‌شود.این در حالی‌ست که متاسفانه در سال بین شش تا هشت هزار نفر مرگ مغزی می‌شوند و فقط هفتصد تا هشتصد نفر از آنان به اهدای عضو عزیزان خود رضایت می‌دهند..
هنرمند نامدار،عسل بدیعی یکی از آنهایی بود که با اهدا اعضای بدنش در نجات جان هفت انسان،نقش‌آفرینی کرد.
::روحشون شاد...
::برای دریافت کارت اهدای عضو میتونید به این سایت مراجعه کنید [کلیک]
::مرگ ایده‌آل من...البته بعد از صدوبیست سال :دی
::الان مشخصه شب و روزم قاطی شدن یا بیشتر توضیح بدم؟ :دی
::صبح سردرد وحشتناکی خواهم داشت.مثل امروز.میدونم :)
::ساعت 5 صبح :)
۲ ۲

یه روز رنگی!

دیروز بعد از حماسه‌ای که سر میانترم فیزیک رقم زدیم،گقتیم خیلی وقته نرفتیم اصفهان‌گردی!

و از اونجایی که کلی امتحان و کوئیز و تکلیف در پیشه،مجبور بودیم جایی بریم که زودم برگردیم.

نتیجتا پا شدیم رفتیم شعبه‌ی رنگی رنگی!

حالا بماند که داغ اون هفده هزارتومنی که پای اون دفتر "آرزوهای رنگی من" دادم،رو دلمه! [کلیک]



::و کسی نمیداند چه عذابی میکشم که وقت نمیکنم بخونمتون ...

البته دلیلش نداشتن برنامه‌ریزیه!وگرنه میشه به همه چیز رسید :)

۱۸ ۸

خوشحالی یعنی...

یه ظهر جمعه که نهار نداری،
و یه کم سالاد الویه‌ی شور و ترش خوردی،
یه فرشته از راه برسه و اینو برات بیاره [کلیک] :)
[اسمشم فرشته‌س!]



۳ ۱

خیلی زور داره....

اینکه انقد برای اینکه آدمای مهم زندگیت غمگین نشن،ابراز دلتنگی نکرده‌باشی که نزدیک‌ترینات بهت بگن "بی‌احساس"...
۶
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان