سحر نزدیک است...

اندکی صبر...

برخلاف سالای قبل

برای امسالم ماجراجویی، تحرک، تلاش و عرق ریختن  میخوام!

۶ ۳

while(1)

تا میایم آروم بگیریم یه اتفاق عین یه بمب میترکه وسط زندگیمون و وارد مرحله‌ی جدیدی میشیم که از حالا دیگه باید به اون خو بگیریم!


*در خصوص عنوان

۰ ۱

Homesickness, here and there

خونه که برم دلم برای اینجا خیلی تنگ میشه.

همینجایی که وقتی احساس تنهایی میکنم بهش میگم منزل ویران.

همینجایی که وقتی آدماش اذیتم میکنن بهش میگم خراب‌شده.

همینجایی که وقتی استادا اعصابمو از فرط سخت‌گیری خرد میکنن بهش میگم جهنم‌دره‌ای که توش قبول شدم!

به قول قناری معدن، آدم خانه‌اش یک جاست؛ دلش هزار جای دیگر...

۰ ۴

چالش تصور من از آینده

پشت سیستم نشستم و مثل همه‌ی اوقات کار کردنم اخمام رفته تو هم. بدون اینکه متوجه شم میاد و تکیه میده به چارچوب در. میگه "چشم و ابروی خشن از بس که می‌آید به تو خانوم جان، گاهی آدم عاشق نامهربانی می‌شود اصن! سلام عرض شد."

میدونه بابت امروز صبح ازش دلخورم. سرمو بلند میکنم و نمیتونم لبخند نزنم. میاد میشینه کنارم. لپ‌تاپو همون‌شکلی میبنده. با اخم و تخم میگم "کدم میپره". میگه "نترس خانوم مهندس؛ نمیپره". سرمو هدایت میکنه رو سینه‌ش. نگاهمو میدوزم به دستش. بهم میگه "من خیلی شرمنده‌ما! باغیشلا!" لبخند میزنم و توی دلم قند آب میشه از اینکه یادشه یه روزی، خیلی سال پیش براش یه توییت خوندم که نوشته بود: "تو زبان ترکی ببخشید می‌شود "باغیشلا"؛ تو باغیشلا، انگار یک بگذار آغوشت را داشته‌باشم هم مستتر است تا مخاطب مطمئن شود از کرده‌ی خود پشیمان هستی". با این حال با دلخوری بهش میگم "دیر کردی نیمه‌ی عاشقترم را باد برد، استاد".  میگه "خانوم امروز تو دانشگاه دلم همش اینجا بود. دلم می‌خواست کلاسمو تعطیل کنم و زودتر برسم خونه. یادت که نرفته چقد دوست دارم؟!" سرمو بلند میکنم و نگاهش میکنم. چشماش همون معصومیتی رو داره که روز اول داشت. بلند میشم از تو قفسه دیوان حافظ‌و برمیدارم. میشینم کنارش. اینبار خودم سرمو میذارم رو سینه‌ش. میگم نه یادم نمیره... . حافظ‌و میدم دستش. میگم یه فال برامون میگیری؟ میگه پس چی که میگیرم. چشمامو میبندم؛ نیت می‌کنم و چند ثانیه بعد صداشو میشنوم که میگه "در همه دیر مغان نیست چون من شیدایی!"



پی‌نوشت یک: این چالش از اینجا شروع شد.

پی‌نوشت دو: مدت زیادی نبودم و حالا روم نمیشه کسی رو زیر پست تگ کنم که بنویسه. ولی قلبا از خوندن تصوراتون از آینده خوشحال میشم.

۱۳ ۶

این قسمت: LaTex

چقدر تی‌ای‌هایی که مجبورت میکنن چیزی فراتر از سیلابس درس رو یاد بگیری دوست دارم :))


*در خصوص عنوان

۱ ۲

صد و شیش روز دیگه

یک زمانی هم بیست سالگی انقدر به نظرم دور و بعید میرسید که مطمئن بودم تا اونموقع به یه استقلال اقتصادی نسبی رسیدم!

۱۶ ۱

No Savior

یکی از تصمیماتم برای سال نود و هشت اینه:

به این باور برسم که نجات‌دهنده‌‌ای وجود نداره! برای خوب کردن / نگه داشتن حالم، تنها و تنها خودم باید دست به کار شم.


۴ ۴

برسان باده که غم روی نمود!

همینطور که نشسته‌‌ام، قطره اشکی روی گونه‌ام می‌غلتد و وقتی به خودم می‌آیم که می‌چکد روی کتابی که به ظاهر در حال خواندنش هستم. دیگر از هر محرک غده اشکی‌ی بی‌نیاز شده‌ام. نه لازم است آهنگی توی گوشم بخواند که غم صدایش یا خاطره‌ی پشتش به گریه بیاندازدم، نه به سبک همیشه نیاز دارم دراز بکشم، به سقف خیره شوم و هزار جور فکر توی سرم وول بخورند و با یک گریه‌ی حسابی همه چیز ختم به خیر شود.

چیزی خِرم را چسبیده که نمیدانم چیست؛ ولی هر چه که هست، حالا حالا ها مهمان گلویم است و شاید بهتر باشد به این دوست جدید عادت کنم.

۳
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان