سحر نزدیک است...

اندکی صبر...

هذیانات دم صبح...

نمی‌دانم احمقانه‌ است،یا طبیعی...
نمی‌دانم بچگانه است یا بالغانه...
فقط دلم می‌خواهد بدون این که خودم را به کسی بشناسانم،کشف شوم...
بدون اینکه سهل‌الوصول باشم،موصول* شوم...
بدون اینکه حرف بزنم،خوانده‌شوم...
بدون اینکه تقاضا کنم،ارضا شوم...

به ممکن یا محال‌بودنش کاری ندارم...
دل است دیگر...دل که این چیزها سرش نمی‌شود...


*واژه‌ی مناسب‌تری به ذهنم نرسید..

::"احتمالا" موقت
۸
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان