سحر نزدیک است...

اندکی صبر...

کتابی که تموم نمیشه!+نیمچه تحولات

حدود یک ماه قبل شروع کردم به خواندن رمانی که به نظرم یکهو خیلی سروصدا کرد."عقاید یک دلقک"

این که با گذشت یک ماااااه کتاب تازه نصف شده،نشان میدهد یک جای کار میلنگد!

فرض اول اینکه از آنجایی که این کتاب نثر روانی ندارد و پر است از اسامی خاص که اصل ماجرا لا به لای آنها گم می شود اینچنین بی رغبت به ادامه اش هستم.

چندین بار ازم پرسیده اند این کتابی که میخوانی در مورد چیست؟و من مانده ام چه بگویم؟حالا درست که کتاب ماجرامحور نیست و دیالوگ ها و مونولوگ ها آن را شکل داده اند،اما من چیز خاصی از این گفتوگو‌ها هم دستگیرم نشده!چیزی که به قولی دیالوگ ماندگار باشد مثلا!

فرض دوم هم این است که درک ادبی من ته کشیده!مگر میشود یک کتاب برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبی هم بشود و اینقدر هم طرفدار داشته باشد،آن وقت من در طول یک ماه فقط 150 صفحه از این کتاب را خوانده باشم،که تازه راضی هم نیستم!

فرض سوم هم این است که ماجرا،ماجرای همان کودک و پادشاه و لباس خیالی است!و کسی حاضر نشده در یکی از این سایت ها و وبلاگ های معرفی کتاب بگوید پادشاه لخت است!

چند روز پیش در کانال تلگرام جناب آقاگل دیدم که نوشته بودند تا الان تنها دو کتاب را عمدا نصفه کاره رها کرده اند.یکی "عقاید یک دلقک" و دیگری "صد سال تنهایی".

این شد که کمی خیالم از بابت فرض دوم راحت شد!اما همچنان نتوانسته ام بر عذاب وجدان حاصل از رهاکردن کتاب غلبه کنم!

واما در مورد کتاب صد سال تنهایی...نمیدانم به خاطر ترجمه‌ی فاجعه بود،یا ویراستاری آبروبر،یا اسامی به غایت درااااااز اسپانیایی،یا سبک رئالیسم جادویی یا ... که دو بار شروع به خواندن کتاب کردم.بار اول 70 صفحه و بار دوم 100 صفحه.که آن هم به نظرم وقت تلف کردن بود.

کتاب بعدی هم "برنده تنهاست" از پائولو کوئیلو بود،که یک همچین حسی به این کتاب هم دارم که گذاشته‌ام بعد از کنکور ببینم باز هم در زمینه ی خرید کتاب گند زده ام یا خیر.

ناطور دشت را بگو!حس میکنم آخرش به پوچی میرسم!البته برای قضاوت خیلی زود است فعلا!

این چند خطی که خواندید،تنها نظر شخصی من بود.

فقط مانده ام چرا هر کتابی که عمیقا دوست دارم،دستم امانت است،و هر کتابی که حوصله ام را سرمیبرد،خریده ام!


این وبلاگ تغییرات اساسی لازم دارد از قبیل قالب و عنوان و حتی نام نویسنده(حس میکنم زیادی ثقیل است!)و ... .اما عجالتا یک صفحه آن گوشه اضافه کرده ام که خوشحال می‌شوم کتابی که به دلتان نشسته به من هم معرفی کنید!حالا فرقی نمیکند کتاب جایزه‌ای هم برده یا نه!سپاس:))


+دیدم حالا که دست به کار شده‌ام.چند صفحه ی دیگر هم به منو بیفزایم:)

سری به آنها هم بزنید و این بنده‌ی نگارنده را شاد فرمایید!اجرتان با خودِ خدا!


۱ ۰

دلکم،چت شده باز؟+موزیک

چند وقتی‌ست دیگر با وبلاگم هم غریبگی میکنم...



+بشنوید..



گاهی به پس گاهی به پیش

گاهی هم درجا میزنم...

۲ ۰

و آنگاه مرد حکیم گفت-۱

نمیدانم پارسال بود یا پیارسال.یا شاید دو سال پیش.بالاخره یک سالی دوستی به من کتابچه ای امانت داد.به اسم"و آنگاه مرد حکیم گفت".ترجمه‌ی نامه‌ی 31ام نهج البلاغه،وصیت امام علی(ع) به فرزندشان،امام حسن(ع).این کتاب فوق العاده حال خوب کن بود.به حدی که کل کتابچه را تایپ نمودیم و کتاب را دادیم دست صاحابش!(میدانستم پیدا کردنش کار آسانی نیست و شاید کلا فراموش میشد) 

خلاصه این که امروز در بین فایل گردی هایم،پیدایش کردم.و فکر کردم این حال خوب را با شما هم شریک شوم و هرازچندگاهی یک قسمت از این کتاب را همینجا بگذارم.باشد که مورد پسندتان قرار بگیرد.

این هم قسمت اول:


سفارش های پدری که زندگی اش رو به پایان است...

این سفارش های پدری است که می رود.پدری که می داند لحظه ها می گذرند.می داند زندگی اش رو به پایان است.پدری تسلیم روزگار،از دنیا بیزارساکن خانه های گذشتگان که می داند نوبت اوست که خانه ها را بگذارد و برود..

این سفارش های پدری است به فرزندش.فرزندان آرزو های درازی دارند که به آن ها نمی رسند...

در راهی می روند که به نابودی می رسد.فرزندان انسان ، نشانه گاه تیر دردها،اسیران روزگار،تیررس رنج ها،بندگان دنیا،معامله گران هیچ و پوچ، و برنده های رقابت فنا و زوال اند.فرزندان انسان،در بند مرگ،ناگزیر از رنج،همدم اندوه،آماج بلا،شکست خورده شهوت،و جانشین مردگان اند...

فرزندم!

این روزها که میبینم دنیا پشت کرده، روزگار سرکش از من می گریزد و آخرت نزدیک می شود، از فکر و ذکر دیگران رها شده ام. به بیرون از خود اعتنایی ندارم. نگاهم از مردم، به درونم برگشته ، به خود می اندیشم.

نزدیک شدن مرگ،از فکر ها و خواهش ها هم مرا منصرف کرده، و حقیقت وجودم را عریان پیش چشمم نهاده.مرا مشغول اموری جدی کرده که شوخی برنمی دارند.و به حقایقی کشانده که عین واقعیت اند.

این روزها از فکر دیگران بیرون آمده ام،ولی به تو فکر میکنم،چون تو پاره وجود منی، نه،بالا تر از این تو،خود منی.رنجی  به تو برسد به من رسیده.مرگ اگر سراغت بیاید سراغ من آمده.حال و احوال تو،حال و احوال من است.به همین خاطر این نامه را می نویسم.می نویسم تا پشت و پناه تو باشد،چه من زنده بمانم،چه نمانم..

پسرم!

سفارشت میکنم از خدا پروا کن و پیوسته به فرمان او باش، و با پیاپی به یاد آوردنش دلت را آباد کن.به ریسمان او بیاویز. کدام رشته،محکم تر از رشته بین تو و خداست؟-اگر آن را بگیری!-دلت را زنده نگهدار،با یادآوری،هوایش را بمیران،با پارسایی،توانایش کن،با باور، روشنایی اش ده،با اندیشه،حقیرش کن،با فکر مرگ

وادارش کن اقرار کند دنیا رفتنی است . وادارش کن با چشم باز ،ناگواری های دنیا را ببیند. وادارش کن واهمه کند از هیبت روزگار...از تغییر حال و احوال...از روز ها و شب های تلخی که شاید در راه باشند. داستان رفتگان را برایش بگو! بگو بر سر آنان که پیش از او بودند،چه آمده!دیار و یادگار رفتگان را نشان او بده! "ببین چه ها کردند؟از کجا کوچ کردند؟بعد کجا فرود آمدند و ماندنی شدند؟از کنار رفیقان به دیدار ناآشنایی رفتند.و همین امروز و فرداست که تو هم از آنان شوی"


فرزندم!

آخر راه را آباد کن . آن دنیا را با این دنیا عوض نکن . درباره آن چه نمی دانی گفتگو نکن . و آن جا که لازم نیست حرفی بزنی،نزن. اگر می ترسی در راهی گم شوی،همان اول راه،پا پس بکش . چون در آستانه سرگردانی،بازایستادن و تامل،بهتر است از این که بگذاری حوادث هولناک،تو را بر پشت خود بنشانند و هرجا ببرند.

به خوبی ها بخوان و اهل خوبی باش! با دست و زبان بدی را بران! تمام سعی ات را بکن تا از اهل بدی دور بمانی! آن طور که شاید و باید،در راه خدا جهاد کن و نگذار تا ملامت هیچ ملامت گری،تو را نگه دارد.

در جست و جوی حقیقت هر جا که هست،در اعماق سختی ها و حوادث،غوطه ور شو. و پی فهم حقیقت دین باش! خودت را عادت بده به صبوری و تحمل ناگواری ها! چه اخلاق خوبی است این صبوری و این شکیبایی در مسیر حق! در همه احوال،وجودت را به خدایت بسپار! پیش او باشی،پناهت امن است و نگهبانت قوی. هرچه از خدا می خواهی،تنها از او بخواه...که دادن و ندادن،دست اوست. مدام از او تقدیرهای خوب بخواه! فرزندم،به این سفارش ها دقت کن و به این نامه،پشت نکن.


پی نوشت 1:اگر طولانی شده،بگویید از دفعه‌ی بعد کوتاهتر باشد:)

پی نوشت 2:فکر میکنم در ناخودآگاهم این فکر از "سی سحر سی دقیقه با کتاب" جناب آقاگل الهام گرفته شده باشد!


۱ ۱

به کدامین دیفال؟؟؟

واقعا من چرا عبرت نمیگیرم؟

برای سومین یا چهارمین بار یه درسو وارد پاسخبرگ نکردم!

با این تفاوت که الان یه ماه مونده به کنکور و اینجور اشتباها خیلی خیلی ضایعس.

شیمی 0% تراز زده 4300!!!12000 رتبه!

درسته زیاد جالب نزده بودم!ولی دیگه بهتر از صفره که.

الان حساب کردم 50 زدم.

وای خدایا...چیکار کنم؟

مامانم دیگه اینبار عصبانی شد!البته بیشتر به خاطر اینه که خودم دارم میخندم!حرص میخوره!

چون کلا این مدتو در حد 3-4 ساعت خونده بودم برام مهم بود ببینم رتبه و اینام در چه حده...پرید رف...اح.راهی سراغ دارین بشه تقریبی حساب کرد ترازو اینارو؟

ای خدا....

سرمو کجا بکوبم؟به کدامین دیفال؟

این آزمون جامع بود مثلا؟

هیچی هیچی یادم نمیومد از فیزیک...حتی فصلای راحتو...ادبیاتو چرا گند زدم؟دینیش چقددددددد سخت بود!

واقعا خسته شدم دیگه.وقتایی که میخوندم اصلا خسته نمیشدم الان از لحاظ روانی خسته ی خسته‌م.

بخونم دیگه..خیلی اوضاع خرابه...فیزیک اولویت اوله..ریاضیو میشه به درصد خوبی رسوند..

عمومیام که قربونشون برم یادم نیس آخرین بار کی بود که لای کتاباشونو وا کردم.

از فردا سه روز یه بار...

این آزمون همه رو درحد 50 زدم...ینی نصف...(منظورم اختصاصیاس البته)

چن تا سوال داشتم از کنکوریای جمع:

شما چجوری پاسخنامه رو پر میکنین؟دونه دونه؟صفحه به صفحه؟درس به درس؟یا کلشو یه جا؟(من درس به درس!شیمیم چون آخره معمولا پر نمیکنم:دی)

دوم اینکه آزمون های جامع سنجشو میرین؟اگر میرین به نظرتون سطحش در مقایسه با قلم‌چی چطوره؟

سوم اینکه از رو شبیه‌ساز امتحان میدین،یا همو کنکورای پارسالو؟

۶ ۱

#بدن_من قسمت سوم!

این آخریشه!که در مورد موهامه!

من موهام کم پشت،صاف،لخ و بینهاااااایت نازکه.

جوری که هیچ رقمه حالت نمیگیره.و تو عروسیا بیچارم میکنه.

من برام این مورد اصلا مهم نبود تا اینکه سر عروسی پسرخالم رفتم آرایشگاه برا موهام.

دو سه بار باز کرد از اول درست کنه.و مدام غر میزد که من تا حالا مو به این مزخرفی ندیدم:| و دولا پهنام حساب کرد و گندم زد به موهام تازه!

منم همش میخندیدم!آره واقعنم خنده داره دیگه.

میگه فرق راست یا چپ؟

میگم چرا انقد سوالای سخت میپرسی؟درست کن بره دیگه باباع!

و جوری نگام میکرد انگار خیلی داغونه وضعیتم.واقعا مهمه؟نه والا مهم نیس!

فقط خنده داره که برا خیلیا مهمه!

از این به بعدم میدم مامانم ببافه اصن!


پی نوشت 1:حالا یه جم بندیم بکنم از این سه قسمت!

من خیلی خودمو دوس دارم!بدنمم دوس دارم!خیلیم باش حال میکنم.قربون قد و بالای خودمم میرم!موهامم میبافم!قهقهه هم میزنم!تا کور شود هر آنکه نتواند دید کلا!

این سه تا قسمتو صرفا برای خالی شدن خودم و فراگیر شدن این موضوع که این جور چیزا در اولویت قرار نداره گذاشتم.اینستاگرامم نیستم این هشتگو تو وبلاگا دیدم اخیرا.باشد که رستگار شویم.ختم جلسه.

پی نوشت 2 :قالبو چرا عوض نمیکنم من؟واقعا چرا؟

۵ ۳

#بدن_من قسمت دوم!

این قسمت:دندونای نامرتب!


مسئله ی دندون برای کسی که خیلی میخنده خب مهمه!اما فک نمیکردم انقد مهم باشه که به خاطر دیده نشدن دندونام مجبور شم نخندم!البته الانشم کسی نتونسته منو مجبور کنه!و همچنان خیلی راحت میخندم!اما بعضا معذبم.یا دستمو میگیرم جلو دهنم.


موقعی که دندونای شیریم افتادن،دو تا دندون جلوییم خیلی طول کشید تا درآن.انقد تو اون مدت داییم مسخرم کرد که من فقط زبون میزدم و دستکاری میکردم.اون دندونا دراومدن.اما دو تای بغلیشون خیلی کج در اومد.خانوادم تو شرایطی نبودن که این مسئله،مسئله تلقی بشه براشون و گرفتار بودن.

تاااااا اینکه رسید به پارسال که رفتیم برای ارتودنسی.گفتن دندون نهفته دارمو مثه اینکه پروسه ی عذاب آوری در پیشه.

بعلاوه هزینش خیلی زیاد بود.فک کنم پایه اش 12 میلیون تومن.با دندون نهفته و این جور صوبتا فک کنم 15 تومنی میشد.خیلی ناراحت شدم که به خاطر هزینش نشد.اما خب مسلما به روی خودم نیاوردم.

بابام میگف عب نداره بریم.ولی من میدونستم حسابی تو دردسر میفته.و این شد که گفتم نه.(ما خونوادمون از لحاظ مالی متوسطه.و این هزینه ی خارج از نوبت یکم زیاده خب)

اما تو این یه سال من همچنان با دندونام مشکل دارم.و معذبم موقع خندیدن.امسال بعد کنکور موندم برم یا نه.آیا ارزششو داره که خونوادم به زحمت بیفتن؟یا اصن خودم دلم میاد اون همه پول بی زبونو بدم که فقط بقیه جور دیگه ای نگام نکنن و راحت باشم؟اونم بعد این همه خرج و مخارج سال کنکور...از قلمچی بگیر تا کتابای کمک درسیو کلاسای بیرونو... .البته مامانو  بابام اگه بدونن من فکر این چیزام کلمو میکنن اما من خودم واقعا دیگه خجالت میکشم.دیگه پدر مادر تا کجا وظیفه دارن خرج بچشونو بدن؟(اینم بگم که خرج تحصیل من در مقابل خیلی از دوستام هیچیه.اما من دیگه روم نمیشه.)


نظر شما چیه؟ارزششو داره؟تازه دردم داره لامصب:(((((

ای وای الان یادم افتاد دکتر گفته بود دندونای عقلت درآن،بدتر میشه:/// ای باباع

۱ ۱

#بدن_من قسمت اول!

اولین چیزی که وقتی کسی میبینتم جلب توجه میکنه،قد بلندمه.

من یه دختر18 ساله ام و قدم 178ه(البته یه عده میگن 180!شومام رندش کن بره!)لاغرم هستم.

اوایل که مجبوربودم همیشه ته کلاس بشینم.ناراحت هم نبودم.از همسنام قدم بلند تر بود از همون اول.اما وقتی دیگه سن رشدم متوقف شد و رو 178 قفل شد،تیکه کنایه های یه سری گوله نمک شروع شد.

تو خیابون یه عده میگفتن یا ابولفضل بعدم با رفیقشون هرهر میخندیدن و رد میشدن(معمولا پسرا).یه عده از پا تا به سرمو برانداز میکردم و باحیرت میگفتن ماشالا.

یه عده دیگه اول به کفشم نگاه میکردن که پاشنه داره یا نه و وقتی میدیدن تخته،چشاشون گرد میشد.

خیلی از دخترا وقتی از بغلشون رد میشدم یه صدایی که آدم وقتی میترسه درمیاره در میاوردن.و بعدش هم میگفتن ترسیدم و میخندیدن.

یکی ز عزیز تربنام میگف بدبخ کسی که تو رو میخاد بگیره.و من از وقتی فهمیدم بلند تر از بقیم،دغدغم این شده بود که نکنه شوهرم قدش از من کوتاهتر باشه؟و این ترس یه بچه قاعدتا نباید باشه.اما برام این ترسو ساخته بودن.

وقتی دوروبریام تو جمع میگفتن دختر باید ظریف باشه و دنبال دخترای خوشگل و ظریف برای پسراشون میگشتن،من بودم که اونجا اذیت میشدم.ولی میزدم به مسخره بازی.خیلی وقتا خودمو مسخره میکردم تا کسی مسخره‌م نکنه.ولی هیچ وقت نگفتم که ظرافت بدنی،معیار عاقلانه ای به نظر نمیرسه.چون حرفم متوجه خودم بود و صد برابر بیشتر پشت سرم حرف میزدن.

وقتی با خنده بهم میگفتن نون خدارو تو میبری؟(واقعا این چه حرفیه؟؟جدا خدای خلاقیتن این عزیزان)


یا هی وامیسادن کنارم و میگفتن ببین من بلند ترم یا "میم"

یه بار تو مدرسه،من حالم خوب نبود و سرم به شدت درد میکرد.زنگ خورده بود و منو دوستم تو سالن بودیم.خانم خ اومد سرمون داد زد که برین تو کلاستون.(داد که میگم ینی واقعا دااااد.معلما شاکی میشدن و میگفتن با جای دیگه ای اشتباه گرفته اینجارو.با خط کش فلزی میزد رو نرده ی فلزی.معلما و بچه ها از شدت گوشخراش بودن اون صدا،چشاشون جم میشد و فرار میکردن کلاساشونو دفتر دبیران.)داشتم میگفتم که سرم درد میکرد.رفتیم کلاسمون.نذاش برم آب بخورم.بعد اومد از تو کلاس دوستمو صدا کرد.وقتی برگشت دیدم داره آتیش میگیره.گفتم چی شده؟گف :میگف اون رفیقت حالش از منم بهتره الکی اینجوری میکنه.(!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!اونم مثه من نیس که حرفی نزنه و خوب حالشونو گرفته بود البته.منم روز قبلش فشارم 9 رو 5 بود و داش از این حرف حرصم میگرف)

بعد گفتم ولشون کن بابا.اما یکم که گذشت حس کردم یه چیزی رو داره نمیگه.گفتم دیگه چی گفت؟گف هیچی.اصرااااااااار کردم آخرش با بغض گف :خانم "ک" گف اون رفیقت(ینی من) نمیدونه قدش "دراز"ه سر صف با هم حرف میزنین دیده میشه؟منم گفتم عزیز من،قربونت برم چرا خودتو ناراحت میکنی؟من ناراحت نیستم.و اون چشاش پر اشک شد و من گرفتم اونو بوسیدم و داشتم آرومش میکردم!فقط متاسفم از فرهنگیای جامعه ام و شهرم که کلامشون اینه.که رفتارشون اینه.که شعور ندارن به معنای واقعی کلمه.


الان وقتی میرم مدرسه و هردوشون بغلم میکنن و هی دخترم دخترم میکنن،عقم میگیره.تهوع آوره این دورویی.


متداول ترین سوالی که میکنن اینه که قدم چنده؟و من خسته شدم از این سوال تکراری.یکی نیس بگه به تو چه؟چه دردی ازت دوا میشه؟مخصوصا وقتی گستاخانه پرسیده میشه.مثلا از دور میاد میزنه پشتت بدون هیچ کلام دیگه ای مثل سلام،میگه تو قدت چنده؟؟

از این لفظ "دراز" خیلیا استفاده کردن.و هرباری که دوستم میشنید دوس داش بره فکشونو بیاره پایین.و همیشه هم دعوام میکرد و میکنه که چرا خودت هیچی نمیگی و میخندی تو روشون که پررو شن؟

یه عده کاریکاتور همه بچه هارو میکشیدن و منو از پایین امتداد میدادن طوری که دیگه کفش نداشتم و دندونامم نامرتب میکشیدن.و هرهر میخندیدن.حال به هم زن بودن...ولی هنوز باهاشون ارتباط نزدیک دارم.



یکی از کارکردام تو مدرسه این بود که دوستام(اغلب هم نسبتا صمیمی) میومدن کنارم وامیستادن و در حقیقت خودشونو در کنار شوهر یا دوست پسرشون میسنجیدن.و من باز هم مسخره بازی.

بابام قدش 180ه.و منم وقتی کنارشم زیاد معلوم نمیکنه و همقد به نظر میرسیم.یکی از معلما یه بار بهم گفت از باباتم قدبلندتریا!و شاید انتظار داش به خاطر کشف ارزنده اش مدال افتخاری،چیزی گردنش مینداختم.

سوال متداول دوم مادران(و اغلب دبیران):چی بدیم بچه هامون بخورن قدشون بلند شه؟(عایا من متخصص تغذیه هستم عایا؟)

سوال بعدی:تو چرا انقد قدت بلنده؟(نبوغشون رو تحسین میکنم.اصن از سروکله ی این سوال استعداده که میباره)

خوشحالم از این که دیگه این حرفای صدمن یه غاز(املاشو بلد نیستم!) برام مهم نیستن. البته نه اینکه کلا بی اهمیت باشن. ولی الان میگذرم از روش)اما همچنان نتونستم کاری کنم که به خودم احترام گذاشته باشم.باید یاد بگیرم یه موقع هایی با نگاهم بزنم تو دهن خیلیا.

این حرفا خیلی وقت بود تو گلوم گیر کرده بود و تا الانم به کسی نگفتمشون.اولش خواستم تو پست رمزدار بذارم ولی بعد دیدم چه کاریه؟

ممنون از این چالش.

:ببخشید بابت طولانی شدن این پست.از ادامه ی مطلب زدن خوشم نمیاد دیگه همه رو همینجا گفتم رف!

::در آخر بگم که من خیلیارو داشتم که حتی همون بار اولم به روم نیاوردن.عاشقشونم.

:::شاید این موضوع به نظرتون انقدی مهم نباشه که بخاطرش اینهمه بنویسم.اما وقتی چندین سال با یه همچین چیزی سروکله میزنی،اهمیتشو میفهمی

::::آخیـــــــــــش!احساس خوبی دارم الان


۱ ۱

اعتماد اجتماعی!

معنی اعتماد اجتماعی رو اونجایی فهمیدم که مامانم به یه پسربچه تو پاساژ که داشت بهونه میگرف و در شرف گریه کردن بود،شکلات داد.بچه هم فورا بازش کرد و گذاشت تو دهنش.مامانه که دید پسرش داره یه چیزی میجوه گفت"عه این چیه داری میخوری؟کی بهت داد؟"

بچه هم یه لحظه رنگش پرید!خیلی جدی گفت"ای وای مامان!اون خانومه داد!سمّیه؟الان میمیرم؟"

ینی بچه تصورش از مامان من چی بوده دقیقا؟

یاد اون جادوگره تو سفیدبرفی میفته آدم://



:خداحافظ مدرسه...خداحافظ دانش‌آموز بودن...خداحافظ معلم:(((((((((((((

::سلام استاد:))))

:::الان فک کنم دو ماهه این یه بیت شعر  افتاده تو دهنم.نمیدونم اصن تا حالا کجای مغزم بوده!باید یه جایگزین براش پیدا کنم!

آتش روی تو زین گونه که در خلق گرفت/عجب از سوختگی نیست که خامی عجب است


پی نوشت:امروز فهمیدم خانم "س"فوت شده.معلم مطالعات اجتماعی دوران راهنمایی.اولین چیزی که با شنیدن اسمش یادم افتاد دلخوریم بود.اولین بار تو مدرسه،سر کلاس خانم "س" بود که گریه کردم.ینی گریه ام انداخت...حلالش میکنم.اما چه خوبه جوری زندگی کنیم که کسی با شنیدن همچین خبری از ما،مهربونی و لبخند و عشق یادش بیفته.صد البته که من تنها رابطه ام باهاش این بود که شاگردش بودم.و نمیتونم چیزی فراتر بگم.اما خوبه که تو کوچکترین روابطمون هم دقت کنیم.یاد آدما میمونه.شایدم من دلم زیادی کوچیکه که یادم نمیره:((

واقعا ناراحت و شوکه شدم.صدای خیلی خوبی داشت...شبیه مجریای رادیو.و علت مرگ:سرطان حنجره...

۲ ۰

قاراشمیش طور

دلم میگه روزه هامو بگیرم و درسمم بخونم.پشتیبانم میگه نگیریاااااااااااااااااا.دوستام میگن مگه میخای بگیری؟؟؟

ترجیح میدم به حرف دلم گوش کنم،وقتی صدای ربنا حالی به حالیم میکنه.ینی اولش فک نمیکردم خیلیا نمیخان بگیرن.انگار روال اینه...


نخاستم پای چیزی که گفتم بمونم.نه اینکه نتونستم.


داداش فردا داره میره ماشین معامله کنه.و این یکی از نشونه های موندگار شدنشه.


بعضی وقتا یه نیروی قوی میاد سراغم.فقط چون فاصله اش تا عمل طولانی میشه،نیرو هم میپره میره.الانم از اون زماناس.این که یهو امید تو دلم جوونه زده،ینی اینکه خدا هنوز حواسش بهم هست.امیدوارم بتونم استفاده کنم ازش.مهم نیس تا الان نشده...مهم نیس تا امروز بدجور ساعت مطالعه کشیده پایین...یا اینکه برای امتحان دیفرانسیل فقط مشتق خوندم اونم نه کامل!!!


بیان چقد کنکوری داره ماشالا.البته تا جایی که من میشناسم همشون تجربین :| ریاضی اگر هست در این جمع یه اعلام حضوری بکنه به نسلمون امیدوار شیم.ولی خدایی خیلی حال میده حتی جامعه آماریمون از انسانیام کمتره امسال!البته اینم هست که تقریبا همه تو گودن و سیاهی لشکر نیستن:/


آدم بعضی وبلاگارو میخونه،خجالت میکشه بگه مام وبلاگ داریم خیر سرمون.


این روزا خیلی این آهنگ حالمو خوب میکنه:)

مخصوصا اونجایی که میگه I might only have one match,But I can make an explosion:))))

  


۹ ۲

پدیده ای به اسم آلاء

تو این اوضاع که کنکور شده تجارت برای خیلیا،یه عده هم هستن که دلی کار میکنن و آرمانشون مقدسه.

مجموعه آلاء هدفش عدالت آموزشیه.فیلم های رایگان رو در سطح کنکور(که البته دانش آموزان مقاطع پایینتر هم میتونن استفاده کنن)تو این مجموعه ضبط میشه.که انصافا معلماشون درجه یکن و کیفیت فیلم ها از هر لحاظ بالاست.اوایل از کلاسای درس فیلمبرداری میشد که شاید نمیشد گفت 100% مفیدن.چون بالاخره کلاس بود و وقت تلف میشد.اما الان مخاطب این مجموعه داوطلبای مجازین.و فیلم ها توی استودیو فیلمبرداری میشن.اوایل فکر میکردم چون رایگانه شاید کم میذارن ولی بعد اینکه دیدم،نظرم به کل برگشت.خلاصه اینکه خدا واقعا خیرشون بده.

من خودم دیفرانسیل رو واقعا مدیون "استاد محمد صادق ثابتی" هستم.هر چی بگم کم گفتم.تو شهر ما دبیری نیست که اختصاصا برای کنکور کار کنه و روش های تستی و سریع بگه و درس رو انقد خوب تفهیم کنه.

دکتر طلوعی هم مدرس فیزیک این مجموعه هستن.برای من فیزیک تا حد زیادی غیرقابل فهم بود!میفهمیدمم نمیتونستم تست بزنم.اما از وقتی این فیلمارو دیدم فیزیکو "فهمیدم"!تنها عیبش اینه که خیلی تکرار میکنن مباحثو و یه جاهایی مجبور میشم بزنم جلو.

 مهندس آقاجانی هم که دبیر شیمی هستن.جلسات کتاب خوانیشون فوق العاده اس.تا اون موقع کتاب رو اونقد عمیق بررسی نکرده بودم.همچنین دو جلسه ی اول که معرفی جدول تناوبی بود خیلی کمک کننده بود.بعلاوه این که هی جمع بندی های کوچیک و ریز انجام میدن رو خیلی دوست دارم.باعث میشه مطالب رو کنار هم ببینیم و بیشتر تو خاطرمون بمونه.

آقای بهمن موذنی پور هم که گسسته درس میدن.گسسته درسیه که نحوه ی تدریس تو اون خیلی مهمه.ایشون هیچ فرمول اضافه ای رو به خورد داوطلبا نمیدن.البته من فقط قسمت گراف رو مرتب دنبال کردم که انصافا فوق العاده بود.

بقیه ی درسارو زیاد ندیدم.یکی دو جلسه ادبیات دیدم که اونم خوب بود.

جدیدا  دارن درسای نظام جدید رو هم ضبط میکنن.

کانال تلگرامشون==>telgram.me/alaa_sanatisharif

و سایت==>sanatisharif.ir

                                                  



۴ ۰
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان