سحر نزدیک است...

اندکی صبر...

دنیا دنیا فاصله

این روزها بیشتر حس می‌کنم به هیچ جمعی تعلق ندارم. با همه غریبه‌ام و گاهی وحشت می‌کنم از این دوری. قدیم‌ترها سعی می‌کردم خودم را به جمع نزدیک کنم ولی حالا تلاشی هم نمی‌کنم؛ تنها می‌گذارم زمان بگذرد و برگردم به گوشه‌ی دنج خودم. دلم می‌خواهد تک و توک آدم دلچسب زندگیم را با خود بردارم و ببرم یک جای دور که کسی کاری به کارمان نداشته‌باشد.



پی‌نوشت: در این مهمانی‌های مسخره، بچه‌ها موجوداتی‌اند که به آغوش امنشان پناه می‌برم. حیف که امشب تب، امان "دنیز" را بریده و مثل من حوصله‌ی کسی را ندارد.


پی‌نوشت دو: "الین" را الان کشف کردم! خیره شد به دندانهایم و بعد یکهو گفت کلی ستاره ریخته رو دندونات! و من چقدر کیف کردم از این نگاه کودکانه‌ی فانتزیش! [منظورش از ستاره براکت‌های ارتودنسی است :|]

۵ ۵

خزان آرزوها

مادرِ خوبی برای رویاهایم نبوده‌ام. هر آنچه به دست آمده هم، بدون مبارزه به دست آمده و شاید حالا وقتش رسیده که انتخاب کنم؛ یا می‌جنگم یا تا ابد در بی‌عرضگی خودم دست‌وپا میزنم.


۶

خانه، این رویای دور از دسترس!

چند روزی‌ست درست نخوابیده‌ام. چهار روز است سه وعده‌ی غذایی را یکی کرده‌ام و برای پروژه کد زده‌ام. صبح دیروز با استرس وصف‌ناپذیری پروژه ارائه‌ داده‌ایم و دو ساعت پیش تیمی بوده‌ام که برنامه‌شان درست موقع ارائه کرش کرده! از ساعت چهارِ ظهرِ دیروز مشغول بستن بار و بندیل بوده‌ام. چیز قابل عرضی از کتف و کمرم باقی نمانده و دست‌تنها وسیله‌ها را تا اتوبوس دنبال خودم کشانده‌ام. دوازده و نیم ساعت توی اتوبوس بوده‌ام. و حالا در راه تبریز تا شهر خودمان، در حالی که انگار آتش از آسمان می‌بارد، ماشین دو ساعتی هست که خراب شده و گویا قرار نیست به این زودی‌ها ریه‌هایم را با عطر خانه پر کنم!
۹ ۴

شیخِ ریشویِ پیر

از اینکه کنکورم تموم شده، یه حس پیرِ طریقت‌طوری دارم الان :دی
فرزندان کنکوریَم، الهی که فردا و پس‌فردا بدون فکر کردن به نتیجه، کلّی بدرخشید ^_^

نشستم دارم پست این موقع‌های خودم رو میخونم...
هعی...
چه روزگاری داشتیم :دی

۶ ۲

تنگ‌حوصله

سه روز پیش نوزده سالم شد. و عجیبه برام که چرا پست نذاشتم.
هم‌زادم در بیان دیگه نمینویسه و عمیقاٌ ناراحتم از این بابت. ولی تولدش مبارک باشه.


اگر دو سال پیش بود و رفیق‌ترینم تولدمو یادش نبود، چقدر ناراحت میشدم!


چرا من باید به خاطر کنکور نودوهفتیا استرس داشته‌باشم الان :|


پس‌فردا آخرین امتحانه. و بعدشم باید بکوب بشینیم پای پروژه.


کِی شه که تموم شه این ترم کذائی :|


دلم برای خونه تنگ شده و هر روز کشدارتر از دیروز سپری میشه.


نسبت به تابستونِ پیش رو یه حس سرخوردگی خاصی دارم :|


یه قسمت از بی‌حوصلگی این روزها شاید برمیگرده به این که هیچ کتابی دستم نیست. و نمیتونمم کتابی رو شروع کنم چون علاقه‌ای به افتادن درس ای‌پی ندارم :|


ساختمان گسسته و ای‌پی... چقدر میتونستن شیرین باشن برام. اگر تنها ملاک‌های دانشگاه برای استاد، اول اصفهانی بودن و دوم فارغ‌التحصیل از همین دانشگاه بودن نبود!


میشه بیاید حرف بزنید یکم؟
۱۳ ۳

که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس!

این روزا نمی‌فهمم چی درسته چی غلط. حرف می‌زنم، پشیمون می‌شم. حرف نمی‌زنم، پشیمون می‌شم. اعتراض می‌کنم، پشیمون می‌شم. نمی‌کنم، پشیمون می‌شم. مهربونم، پشیمون می‌شم. تندی می‌کنم، پشیمون می‌شم. سعی می‌کنم خودم باشم، پشیمون می‌شم. سعی می‌کنم ظاهرسازی کنم، پشیمون می‌شم. سردرگمم. دلتنگم. تنهام. دیگه بسه... خوش گذشت خدا جان. بریم دیگه خونه‌هامون.


::احتمالاٌ موقّت
::عنوان
           کس به امید وفا ترک دل و دین نکناد / که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس
                            

پی‌نوشت: حافظ چرا انقدر سریع می‌فهمه من چه مرگمه؟
یه نیت خاص کردم و این اومد: "دِینی که بر گردنت می‌باشد ادا کن و حق مردم را به جا بیاور!" [حلالم کنید آقای عین.]
یه نیت دیگه کردم در باب همین پست: "گاهی آنقدر بی‌طاقت می‌شوید که می‌خواهید غیر از شر کار دیگری انجام ندهید!" خودم نمی‎تونستم انقد قشنگ بگم چه حسّی دارم.                                                                                                                  
الله الله از شما، حضرت حافظ!
۱۴

جام جهانی چشم‌هات

ما را چه به جام‌جهانی و این اباطیل؟

مایی که عمری‌ست دل و دینمان را یک‌جا باخته‌ایم در جام جهانی چشم‌هات!




مچکر از نیلوفر نازنینم بابت دعوتش ^_^

فوتبالی نبودنم از یک خطی بودن پست پیداست که؟

چالش مصادف شد با ماه مبارک امتحانات. نه من وقت کردم اجازه بگیرم برای دعوت و نه یکی‌دونفری که دعوتشان کردم، وقت داشتند. شرمنده.

خواستم از نویسنده‌ی شب‌ تردید دعوت کنم که با سه نقطه مواجه شدم و منتفی شد.

راستی، همیشه رفتن و رفتن! ز آمدن چخبر؟

۱۰ ۷

حتی خودِ نفرت!

گمان نمی‌کنم چیزی نفرت‌انگیزتر از بی‌تفاوتی باشد!

۹ ۷

Je voudrais parler à mon père

پشت میز نهارخوری نشسته‌ام. بی‌هوا دست‌های بزرگ و مردانه‌اش را می‌برد لای موهایم و بعد خم می‌شود سرم را می‌بوسد.

آن‌وقت بلند می‌شوم دستم را دور گردنش حلقه می‌کنم و گونه‌اش را می‌بوسم؛ کم نمی‌آورد. بوسه‌ای میکارد روی پیشانی‌ام. بعد هم می‌گوید: "دختر ناااز بابا!". دو تا هم می‌زند به پشتم که یعنی غمت نباشد یک وقت. من حواسم هست.

دلم برای وجود غرورآمیزش چه بی‌اندازه تنگ است!


::عنوان: می‌خواهم با پدرم حرف بزنم.

[آهنگی از سلن دئون]



۴ ۸

یا اینکه کوشش بی‌فایده کردیم؟

نمی‌دانم این همه بغض فروخورده، می‌ارزد به همیشه پذیرا شناخته‌ شدن؟

این همه غرور شکسته شده، می‌ارزد به دلهایی که به دست آمده؟

این همه حرف ماسیده بر لب، می‌ارزد به لبخند آدم‌ها؟


::بس در طلبت کوشش بی‌فایده کردیم  

                                                         چون طفل دوان در پی گنجشک پریده!

                                                                                              #سعدی‌جانم

۱۱
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان