سحر نزدیک است...

اندکی صبر...

تو خیلی دوری...خیلی دور...

9 شهریور شد شش سال...
و پست 9 شهریورم،که عکس بچگیم بود،یه نوع پاک‌کردن صورت مسئله و فرار از واقعیت بود...
حقیقت اینه که،
تو خیلی دوری...
خیلی دور...



رمز بطلبید،ولی احتمال تعلق نگرفتن رمز هم وجود دارد!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

خسته نباشی سرنوشت

دیروز فیلم A Beautiful Mind رو کامل دیدم.(قبلا چند بار نصفه رها کرده بودم.)

و امروز فهمیدم اون  دوستم که گفتم براش دعا کنین،مبتلا به اسکیزوفرنی‌ـه...

نمیدونم اسمش تقدیره یا نتیجه‌ی اعمال پدرمادرا تو کودکی یا چی،

ولی یه آدم (مادر دوستم) مگه چقد ظرفیت داره؟یه آدمی که بی‌اندازه خوبه چرا انقد باید بلا سرش بیاد؟

مامانم میگه تو رو (ینی منو!) اون بزرگ کرده(همسایمونم هستن)...تو اوج مشکلاتمون اون بوده که به دادمون رسیده...ینی نه فقط ما...خیلیا...و از موقعی که من یادم میاد،از زمین و آسمون براش میباره...

و دخترش که مبشه دوستم...جوری عوض شده که دیگه نمیشناسمش...

...

...

...

لطفا براش دعا کنین...


تیترم نمیدونم کجا دیدم.ولی بود یه جایی!

۴

خوابم خوابای قدیم!

این‌که یکی نصفه‌شب دلش بگیره،زیاد اتفاق میفته.

ولی ساعت هشت صبح؟

نمیدونم...

قبلنا خواب مشکل‌گشا بود.

اما الان...

شاید هیچی...

۸ ۳

مثل بستنیِ یخی در یک ظهر داغ تابستان چسبید!

هم‌اکنون که در حال نگاشتن این پست هسدم،سه ساعته که از زیر تیغ جراحی بیرون اومدم [مظلوم‌نمایی می‌کند]
و دو ساعت پیش کاشف به عمل اومد که دکتر کلا گاز استریل نذاشته رو لثه‌م!!!!بعد هی وسطش آخ و اوخ میکردم میگف عههههههههههههههه اینجارو بی‌حس نکردم که :| در کل در وضعیت نابسامانی قرار دارم و تاثیر آمپول بیشورِ عبضیِ بی‌حسی هم داره میره و دردش داره بیشتر میشه.
اینارو گفتم که بگم تو این اوضاع دربه‌داغون،اومدم سراغ وبلاگ که یادم بره چه بر من گذشته!داشتم خبر سری 39 رادیوبلاگیها رو گوش میدادم که یکهو نام مبارک همایونی را شنیدم :)
عاغا منو میگی!تو اون وضعیت هی لبخند کش‌دار میزدم،هی دردم بیشتر میشد!کاش از خدا یه چیز دیگه خواسته بودم!
اصندشم به روی خودم نمیارم که سوژه‌ی اصلی آقاگل بود،و منو سپیده‌جانم وسیله بودیم :))


:جدیدا به یه نوع بیماری گرفتار شدم که میام زیر پستاتون دنبال جوابتون به کامنت خودم میگردم.بعد یادم میفته اصن کامنت نذاشتم!
::بوفالو بهتر از من شنا یاد میگیره!فک کنین با قد یه متر و 78،کم مونده تو همون یه متریشم غرق شم :| در این حد مستعدم ینی :|
:::این تابستون داره نشونم میده من برم همون درسمو بخونم!رانندگیمم خوب نیس آخه لامصب! :/
::::عوضش خوش‌نویسیم خوب پیشرفت کرده (بازم به روی خودم نمیارم که از اولشم بد نبود خطم :|)
:::::در مورد تیترم عرض شود که من اصلا بستنی یخی دوس ندارم!ولی خب قبول کنین شاعرانه‌تر از بستنی قیفیه!یا مثلا حصیری! D: به پست بیشتر میومد :))
::::::رادیوبلاگیها مچکریم D:
۷ ۳

صدا کن مرا...

دیدین یه مدل صدا کردنا چقد به آدم میچسبه؟

و وقتی برادرجانم منو "جیرون" و یا "بقّلک" صدا میزنه،دلم میخواد براش بمیرم... 3>


*جیرون:همون جیران خودمون (!) که در زبان ترکی به معنی غزال و مجازا به معنی زیبا هست :)

*بقلک هم در هیچ کجای دنیا کاربرد نداره :| در واقع همون "دقّلی" به معنای کوچولو  هست که "د" رو به "ب" تبدیل کرده و یه "ک" تحبیب هم آخرش گذاشته!قربون این حجم از خلاقیتش برم من اصن!تازه یه موقع‌هایی "بقلک اشی مشی" صدام می‌کنه D: |:
۱۰ ۴

...

و غروب یکشنبه‌ای که بیشتر شبیه جمعه است...

۴

وقایع اتفاقیه طی این دو روز

پریروز هفت ساعت و دیروز ده ساعت را در جاده‌ و مطب و عکس‌برداری گذراندیم و له له هسدیم.

نتیجه:ارتودنسی نه تنها خر است،بلکه گاو من هم هست.همیشه کلاس اول است حتی! :/

درد اینه که سه تا از دندونای نازنینم باید کشیده شن.یکیش پر شه و یکیش...
عمل!بله عمل!(کولی بازی درمیاورد)

بعد از معاینات متوالی و نصب براکتها،دهانمان دو متر از سمت شمال شرقی و سه و نیم متر از جنوب غربی گشاد شد :/ علاوه بر این پنج،شش لایه از دهانم هم به فنا رفت.و این می‌تواند یک توفیق اجباریِ حرف نزدن باشد (تهِ نیمه‌ی پر لیوانو دیدن!)

چیزی که در این دو روز تجربه کردم این جمله بود : ترس،آموختنی‌ست!

من چه گناهی کردم که دندونای بزرگ مامان و فک کوچیک بابا هم‌زمان به من رسیده :/
ملت ژن دارن مام ژن داریم :/ D:

مراحل مسواک زدن،به هفت خان رستم گفته زکی!

فکر می‌کنم بعد از اتمام دوره‌ی درمان،به سوء هاضمه گرفتار آمده باشم D:  از دیروز که دکتر گفت ساندویچ و پیتزا و ته‌دیگ و ... تعطیل،با یک بغض عمیقی از مقابل ساندویچی‌ها رد می‌شوم :/ (نیس خیلیم غذا می‌خورم!برای مثال دیروز نه صبحانه،نه نهار و نه شام!،هیچ کدومش رو نخوردم.چند تا میوه و کیک و آب‌میوه فغط!)

شمام که هی فقط پست بذارین :| چندتاتون چند بار ستاره‌ش روشن شده حتی :/

در راه و در زمان بیکاری و انتظار،پادکست می‌گوشیم.از نوع "رادیو صدای زمین"ـش.به شـــــدّت پیشنهاد میکنم.خصوصا تو جاده‌ی باران‌زده من رو در یک خلسه‌ی عمیقی فرو برد!اوففف...امتحان کنید حتماااا.

دو روز هم هست که کلاس رانندگیمان شروع شده!یک مربی فوق باحال گیرمان آمده!فقط کمی عفت بیانش نابود است! D:

معتاد مجله‌ی دانستنیها هم گشته‌ایم :)

فعلا همینا!خورد خورد خواهم خواندتان! ;)
۹ ۳

بیا فالت بگیرُم!

خانم "ج" : میم،یه آرامش ذاتی‌ـی داری که اون آرامش در آینده تو رو به جاهای بلندی خواهد رساند!


لحنش جوری بود که یه لحظه فک کردم داره کف دستمو میبینه :|

۶ ۲

چرا آخه :|

من:داداش میگه اونجا ترکی استانبولی خیلی به کار آدم میاد.باید یاد بگیرم.

دایی:خب تو چرا باید یاد بگیری؟نکنه میخوای بری تو هم؟

من:خدا رو چه دیدی؟یهو دیدی رفتم!

دایی:بیخود!میری یکی از این سیاه میاها عاشقت میشه من حوصله ندارم بیام اون سر دنیا فکّشو بیارم پایین!

من:اونا که سیاه نیستن!بورن! P:

دایی:حالا هرچی!از این زرد،مردا :|

۹ ۲
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان