سحر نزدیک است...

اندکی صبر...

عنوان به ذهنم نرسید!

آزمون امروز از این لحاظ که سرجلسه حالم خوب نیود(2 روزه معلوم نیس چمه کلا) و با پشتوانه ی درخشان 2 هفته ی گذشته،آزمون خوبی محسوب میشه!
گرچه نسبت به پیش بینی هایی که قبل عید با اتکا به خرخونی خودم انجام شده بود یه هزار تایی فرق داره!که اونم چیزی نی!
کار عمومیا به کجا کشیده که اختصاصیام ترازش بالا تره...تراز عمومیم 600 تا کم شده!دفه قبل خوب بود!فقط زنده باد عربی!خوندن نخوندنش زیاد توفیر نداره!
الانم که تراز کل حدود 6700...با اون یه صفر خوجقیل که به لطف هندسه نشسته وسط کارنامه...
تحلیلی چقد جدیدا بچه خوبی شده!
نسبت به 50% سوالا حالت"نوک زبونمه" داشتم:|
بعضی مباحثم اونجا یادم افتاد نخوندم!!مثل خودالقایی!از یه جایی به بعد کل سوالای فیزیک پایه موند:/
دیگه این فصلا راحتن باید خیلی خوب میشد که نشد
شیمی...اون همه خوندمش آخرشم شدی این؟؟؟البته باز اونجا متوجه شدم سلولای سوختی مونده!
فیزیک پیش و دیفرانسیل...کاش مرورشون میکردم...فیزیک پیش 2 خیلی فرارررره لامصب:/
همکاری خوبی با طراحای سوال داشتم.هر سوالی که خونه علامت زده بودم که بخونم پاسخنامه رو (و نخوندم) اومده بود!از این لحاظ خیلی حرص خوردم سر جلسه...مخصوصا سر گسسته
26 تام که غلط دارم.نسبت به دفه قبل یه ده تایی بیشتر شده:|

ولی الان خوشحالم به هر صورت!شبم که دختردایی جان (زهرا) میاد.


+پی نوشت:به دلایلی نتونستم برم عروسی:/
الانم در حالی که کاملا آماده عروسی رفتنم و لباسو اینام پوشیدم، یک قیافه ی پوکرفیس طوری گرفتم به خودم.(خدا نصیب نکنه بد حالیه!)
اگر بشه به نیمه ی پر قضیه نگاه کرد،شاید خوبیش این شد که زهرا زودتر میاد!
اما با توجه به اینکه بدی زیاد داره،نیمه پر لیوان بخوره تو کله ام...همو خالیشو میبینیم...
عروسی مهم نیس...دلیل نرفتنم مهمه...
حتما خیری توش بوده...
الان باز تصمیم گرفتم به قسمت خوب ماجرا فک کنم...مطمئنم با زهرا انقد خوش میگذره که همه چی یادم بره:)
۳ ۰

خاکم به سر!

الان یهو متوجه یه چیزایی شدم!

یک اینکه آزمون بعدی 22 اردیبهشته!ینی یه هفته فرصت هس فغط!اگه میدونستم این بازیارو درنمیاوردم این دو هفته :|

دو اینکه از دوشنبه که امتحانا شرو شن تا 24ام طول میکشه که اونم فقط 4 درس رو پوشش میده:|بقیه رو چیکار کنم پس؟

سه اینکه امتحانای ادبیات و فیزیک افتادن ماه رمضون :/

چهار اینکه از همنهشتی هیچی سرم نمیشه

پنجم هم این که من اصن هندسه 2 نخوندم برا فردا!!!خوبه دیگه!دیگه درسم حساب نمیشه کلا.0% دیگه خیلی ضایع اس:|

فردا حماسه ای دیگر می آفرینیـــــــــــــــــــــــــم:)


۱ ۰

خوشحال و شاد و خندانم ، هی!

عاغا من الان حالم خوبه!

خیلی خوب!

یه لحظه اصن نعمتایی که خدای بزرررررررررررررگم بهم داده رو ریویو کردم.وای خداااااااااااااا دمت گرم...

خداجون ممنون حالمو خوب کردیا!حواسم هس!

قول میدم نذارم بد شه...خودمو لازم دارم بعدا:)

خو الانم که از خوشحالی خوابم نمیبره آخه!

خلماااااا

میگم مودیم باورتون نمیشه

آخیـــــــــــــــــــــــش


+الان یادم افتاد روز اول که اینجارو ساختم،اسم نداشتم براش!اینی که الان هستو گذاشتم که بعدا عوضش کنم مثلا!

+زهرا میگه 15 تیر میام دم در دانشگاه آزاد(اونجا کنکور میدیم) وا میسم (دانشگاه مذکور تقریبا بیرون شهره!بیشتر تبعیدگاهه ینی) بیای پیاده راه بیفتیم تا خونه حرف بزنیم!(در این اثنا من اون سکانسی که طرف از در زندان میاد بیرون یه نگا به آسمون میکنه و به آغوش گرم خونواده برمیگرده تو ذهنم مرور میشه)کنکور تا کجای فکر بچه که نفوذ نکرده!همش میگه تو کنکور بده من خلاص شم:|درگیره اصن.قربونش برم من ولی3>

+یه معلم شیمیم دارم که هی به من میگه خانوم مهندس که من بهش بگم آقای دکتر!ولی من به همون عاغای خالی(!) اکتفا میکنم.بعضی وقتا احساس میکنم چشاش ازم میخان لااقل بگم استاد!منم میگم آقا معلم!اونم هی تاکید میکنه معلم نیس(راس میگه ولی خو پس برا چی به ما درس میده؟)

+همچنان در جواب این که فردا چی بخونم،جوابی ندارم.

+خدایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا شکرت...بیخیال کنکور...خودتو عشقهههههههه

+و باز هم ممنون از آقای دال.


                                        



۳ ۱

تنبل بی خاصیت

توصیه میشه این پستو نخونین.


شده یه روز بی انگیزه باشم...حالم از هرچی درسه به هم بخوره...دلم بخاد تیکه پارشون کنم و برم دنبال چیزی که میخام...

2 هفته برای این بساط یکم زیاده...

و از اونجایی که اگه کار دیگه ای غیر درس انجام بدم عذاب وجدان میگیرم کلا بی خاصیت شدم:|

هیچ کاری...میگم لااقل تو که درس نمیخونی کتاب بخون فیلم ببین!

پدرومادرم که قربونشون برم روزی 100 بار میگن همه چی که درس نیس!حوصله نداری نخون اصن!همین الان مامان گف ببند کتابتو زجر نکش کلا ول کن.منم که خودمو هی لوس میکنم.واقعا خودمو لوس میکنما!

میگم ترازم فلانه،میگن خیلیم خوبه!

میگم رتبه در منطقه اینه!میگن عب نداره خوبه که!میگم تو شهر nام شدم!میگن کنکور مهمه!(انگار مثلا اینایی که از من جلوترن قرار نیس کنکور بدن)

میگم حال ندارم!میگن برو بخاب خودتو خسته نکن!

حالا با این اوصاف،اون روز خاله زنگ زده من گوشیو ورداشتم.ازاونور پسرخاله داد میزنه :وااااااااااااااای تو چرا گوشیو ورداشتی؟2 تا تست عقب موندی :|

یا مثلا داداش که هر وقت حرف میزنیم همش میگه خودتو خسته نکنیا(فقط تاکیدش رو اینه که من یه موقع اوف نشم) 

اینا خیلی خجسته ان یا من زیادی داغون؟

+2 هفته اس درست و حسابی با خدا حرف نزدم...نمازامم که فقط رفع تکلیف...

حس میکنم باهام قهره...فقط و فقط موقع مشکلا یادش میفتم...اونم نه برای این که کمک بخام.برا این که غر بزنم...

وای خدا...قبلا اصلا اینطوری نبود...

من آدمای زیادی میخام الان دورم باشن...

یا نه..حوصلشونو ندارم...فقط زهرا باشه...فقط اون خوبه الان...همیشه خوبه اصن...

+دلم اتفاق میخاد...کار به جایی رسیده که خوب و بدشم مهم نیس...(خدایا اینارو نشنیده بگیریا)

+پشتیبانم میگف اردیبهشت که برسه خود به خود ساعت مطالعه ات تا 13 ساعت بالا میره...پس چرا برا من به نصف کاهش پیدا کرده؟

+چرا من اصن حواسم نیس چیزی نمونده که تموم شه این روزا؟

+از دوشنبه امتحانای داخلی شرو میشن :|

+جمعه میرم عروسی..از اون زورکیاش.

+میترسم جمعه آزمونو که خراب کردم،بازم برام مهم نباشه...

+دلم مدرسه میخاد...کپک زدم تو خونه

+احساس میکنم از هر طرف تحت فشارم...همش دلم میخاد گریه کنم..که اونم نمیشه..ینی نباید...(شبم تا منتظر شم همه بخابن،خودمم خابم میبره!اصن یه وضی)

+الانم که همش سرم درد میکنه و دست و پاهام یخن..

+خدایاااااااااااااااا به دادم برس....خدایا مهرتو انقد بنداز تو دلم که از فکر همه چی راحت شم...میدونی که چقد دلتنگم...همه ی این خل بازیام به خاطر همینه...

+بشنوید


  



                                         

پی نوشت:نکته ی جالبش اینجاس که الان که به خودم یهویی استراحت مطلق دادم،هیچ کاری نمیخام بکنم...نکنه مردم خبر ندارم:|

هر چی فحشه نثار تو باد کنکور...باورم نمیشه انقد بزرگ شدی برام...نمیتونم از پست بربیام مثه اینکه...

۲ ۰

I deserve nothing more than I get...

یکی از دوستام رو نمیدونم باید چه رفتاری کنم باهاش...

فوق العاده زود رنجه(دست منم از پشت بسته ینی).اونم سر چیزای بیخودی...چه بلاهایی که خود همین آدم سرمون درنیاورد...ولی ما که حق ناراحتی نداشتیم!

الانم پی ام داده که منم که تو توهم دوستی با تو ام!!!!منو آدم حساب نمیکنی و اینا...

کنارش راحت نیستم..نمیتونم بهش اعتماد کنم...مجبورم خودم نباشم و ادا دربیارم...از طرفیم دلم نمیاد دلشو بشکونم...

این اولین دوست اینجوریم نیس...آدمیم که دوست خیلی دارم.ینی متاسفانه دوست خیلی دارم(اولا فک میکردم خیلی خوبه اینجوری)...الان 90%شون بهم میگن بی معرفت نامرد!(هر موقع که بهم میگن بیا کارت دارم شصتم خبردار میشه که دقیقا محتوا اینه)

خب وقتی من ته دلم این نیس که بهش بگم "دوسش دارم" اما چون اون میگه و با چشمای منتظر نگاه میکنه من چه کنم؟؟البته میدونم پشت اون کلماتش هم همچین چیزی نیست و صرفا یک جوه که میاد و میره...

معمولا موقعی که حالم بده کسی دور و برم نیست...البته چن تا رفیق خیلی خوب هم دارم که اگه بخام پیشمن.

شاید حق با بقیه باشه..شاید آدم باید خودش رو در روابط در اولویت قرار بده...اما تا الان اینجوری نبودم من...ینی کاملا برعکس بودم...نمیتونستم به کسی نه بگم..که خب خیلی به خودم ضربه خورد تو این چند سال..اما الان یه چند ماهیه سعی میکنم اول یکم سبک سنگین کنم که بهم ضرری نرسه...

+عنوان،یه قسمت از آهنگ پایینیه...که این روزا همش زمزمه میکنم...آیا کسی که انقد بیخیال شده جدیدا ، لیاقت داره؟

که البته یه ندایی از دورن فریاد میزنه که بعله!اصن چه ربطی داره؟

که البته زر اضافی میزنه...لیاقت نداره...





۱ ۰

روزی که گذشت...

حس دوست داشتن توام با احترام که بین شاگرد و معلم هست رو خیلی دوست دارم.

اون مرزی که همیشه باید رعایت بشه،اما دل آدم زیرزیرکی دوس داره پاشو فراتر بذاره ...

این که هیچ وقت به هیچ کدوم از معلمام نمیتونم بگم که دوسش دارم..البته امروز این کاررو کردم.

مگه میشه خانوم فرجپور رو دوست نداشت؟مگه میشه فراموشش کرد؟اصلا این بشر خیلی خاصه...دیسیپلین همراه با طنز...ینی طنز لحظه ایشون حرررررف نداشت و بعد کلاس ایشون من فقط بالا پایین میپریدم...

خانم مصطفی..امان از رک گویی هاشون!یه موقع هایی ادامو درمیاوردن حتی!یه بار یه سوال ازشون پرسیدیم که خیلی ریز بود گف شما که میخاین برین 60 بزنین شیمیو برا چی از این سوالا میپرسین!مام کلا پوکر فیس:|

خانم جاور....با سواد...خیلی خیلی باسواد..با شخصیت...از اون آدمایی که میشه باهاش درمورد هرچیزی بحث کرد.به دور از تعصب..(دبیر ادبیات)

خانم کاظمی...که بدبخت از دم در کلاس تا خود دفتر انقد بچه ها ازش سوالای فیزیک میپرسیدن که تا میرسید دفتر،زنگ خورده بود...تازه بعضیاشونم حواله میکرد به ساعت 11 که تلگرام جواب بده!آخرشم میومد کلاسمون و میگفت"مخم تیلیت شد بس که سوال جواب دادم!!هر وقت دیدین من نیستم بیاین منو نجات بدین!"مام میرفتیم کشون کشون میاوردیمش تو کلاس!

خانم طهمزی...انگار مامانمون بود اصلا!انقد که باهامون راحت حرف میزد!کلا هیچیش به معلما نمیخورد!خیلی راحت بود...دبیر دینیمون...که هروقت بهشون فک میکنم یه لبخند و کلی خاطره و البته یه بیت شعر که پدرمونو در آورد بس که خوند!"تو برای وصل کردن آمدی..."یادم میفته!

خانم علیزاده..دبیر عربی که همه ازش متنفر بودن جز من!و اونم قشــــــــــنگ فرق میذاش بین من وبقیه!دروغ چرا!منم بدم نمیومد!و به خاطر همین بقیه ازشون بدشون میومد(قاطی پاتی شد ببخشید!)

نمیدونم چرا هیچ کدوم از معلمای آقا،به ذهنم نمیان در این بین!انگار که خانوما با دل و جون تر درس میدن..

به جز آقای صفایی..معلم زبان البته در آموزشگاه...فووووووووق العاده بودن ایشون...فوق العاده...منششون رو خیلی دوست داشتم.دقیقا همون دیسیپلین همراه با طنز و یک دنیا سواد...(برای رفع و رجوع کردن هر گونه فکر دیگه،باید بگم که جای پدرم هستن ایشون!)

وای خانوم رضایی...چقدرررررر دلم میخاد ببینمشون...کسی بودن که برای اولین بار به من نمره کلاسی رو از 30 ، 28 دادن(معلم زبان آموزشگاه).تا اون موقع هیچ معلمی به من کمتر از 30 نداده بود...همیشه هم با کلی تعریف و تمجید این نمره رو میدادن.اما ایشون به من گفتن که هنوز خیلی جای کار دارم...و اینکه برو خداتم شکر کن!و من ناراحت شدم که "دهه!ینی چی 28؟"اما بعدا که بهم برخورد و عین چی زبان خوندم فهمیدم چه لطفی کرد در حقم.(کسانی که دارن این پستو میخونن بدونن و آگاه باشن که من از اینکه از خودم تعریف کنم متنفرم!و از اینکه کسی از خودش خیلی تعریف کنه!اینا جنبه ی خاطره دارن!و فکر میکنم زبان اولین و آخرین چیزیه که حرفی برای گفتن دارم توش!)


+خدایا!یه موقع کسی نیاد این پستو بخونه که منو میشناسه ها!ترجیحا همشهریمونم نباشه حتی!

+دیدم بی مزه اس همش بگم خانم ف،آقای ص!این شد که اسمشونو گفتم!لو نرم صلوات!

+معلما خیلی باهامون راحت بودن و خوبم بهمون رو داده بودن،چون 7 نفر بودیم همش!بچه های با جنبه ایم بودیم خدایی!

۲ ۰

پیرو پست قبلی...

با توجه به این که احساس کردم تو پست قبلی از واقعیت زندگیم و عقایدم و ... دور شدم،تصمیم به حذفش گرفتم.


آقای دال،خیلی خوشحال شدم از اینکه نظرتونو در این موارد شنیدم.ممنون بابت وقتی که گذاشتید.


غزاله خانومِ زند عزیزم عذر میخوام که کامنتت هم به ناچار حذف میشه.امیدوارم جواب کامنتت رو خونده باشی.ممنون از وقتی که برای خوندن پست گذاشتی:)



۲ ۱

معمولی رو به بالا

خداروشکر...

حال خانم همسایه بهتره...

دوباره دارم دختر عمه میشم و قشنگ خرذوقم:)

تولد داداشه..

حال منم خوب..

درسا رو به پیشرفت..

خداروشکر...


+ولی کنکور،خودمونیم واقعا خاک تو سرت کنن:|


۲ ۱

احوالات هر دم بیل

یه موقع هایی با خودم میگم مگه میشه یه روز من به هدفم فک نکنم و خسته بشم از درس خوندن؟

بعد دو ساعت بعدش به هر چی درسو کنکور و قلم چیه فحش میدم و میگم خسته ام.خستهههه


بعضی وقتا با خودم میگم اگه اونی که میخام نشه،آیا حاضرم پشت کنکور بمونم؟جوابمم اینه که معلومه!نمیخام تا آخر عمر به خودم بگم از پس یه کنکور برنیومدم.

چن روز میگذره به عالم و آدم میگم من بمیرمم برنمیگردم دوباره این مسیرو از نو برم.


مامان میگه چی گرم کنم برات؟ عدس پلو گرم کنم یا سوپ؟

میگم سوپ.

گرم میکنه و میگم کاش عدس پلو رو گرم میکردی


هیجان زده میشم و به یکی میگم خیلی دوست دارم و هی همش قربون صدقه اش میرم.

چند ماه بعد سرد میشم...و حس میکنم نباید درمورد احساسم بهش میگفتم...وقتی الان پای حرفم نیستم...


میترسم با این وعض وارد زندگی مشترک بشم...

چه فاجعه ها که به بار نمیاد...


باید اخلاقمو درست کنم..

کمی ثبات شخصیت بد نیست...


+الان خسته ی خسته ام...ساعت مطالعه بدجوری کشیده پایین.فقط دلم میخاد عصر روز 15 تیر باشه...رهای رها...هوفففف

+همین پارادوکس ها و صد ها پارادوکس مهم تر از این باعث شدن بشم Frozen Fire...

۲ ۱
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان