مثل آن که تنهایی...
توی دلم خالیِ خالی شده و توی سرم پرِ پر...
:: Typically, when a stack overflow error occurs, the program crashes...
وقتی نهال بودم، به نهالهای همسن و سال خودم توجهی نداشتم. به نظرم لوس و
مسخره میآمدند. همواره در جستجوی آنانی بودم که چه بسا بزنم به تخته،
درختی بودند برای خودشان!
هیچوقت از خالهبازی لذت نبردم. از زمانی که
پایم را در مهد کودک گذاشتم، -که خود داستانی جدا دارد- به مادرم میسپردم
به دختردایی که یکونیم سال از من نهالتر بود، بگوید فروزان درس دارد تا
مجبور نشوم با او بازی کنم :|
نمود بلامعارض یک کودک نچسب و ضدحال که
پایهی هیچ کار هیجانی یا حتی غیر هیجانی نبوده و مدام از حربههای گریه و
قهر استفاده میکند، بودم.
اخلاق گند "نخواستن" را از همان اوان نهالی،
با خود به همراه داشتهام. تا آنجا که مورد ذم پدر و مادر قرار میگرفتم که
چرا تو چیزی از ما نمیخواهی! [همین الانش هم به شدت در برابر خواستن
مقاومت میکنم. تا جایی که فیالمثل موجودی حساب خود را به هفتصد و هفتاد و
هشت تومان رسانیدهبودم و در جواب سوال حضرت پدر که چیزی کم و کسر نداری،
سری به نشانهی چی؟نهبابا! تکان میدادم]
البته کمی که کوچکتر بودم،
چیزی که دلم میخواست، نمیگفتم و بعد که کار از کار میگذشت، دااااااااد و
گریه و هواااار سرمیدادم و دلیلش را هم نمیگفتم :| به طور کلی،
گریههایم زبانزد خاص و عام بود. و نقل است در دوران فرونهالی،بلافاصله بعد از
گریه، گلاب به رویتان [error 404 not found] :دی
هیچگاه در برقراری ارتباط با بقیه، مشکلی
نداشتم و تنهایی آنچنانیای را تجربه نکردم. زود گرم میگرفتم و اجازه
نمیدادم کسی در جمعی ناآشنا که من نیز عضو آن جمع بودم، احساس غریبگی کند.
رمز
و رازهایی برای خودم داشتم که پس از یک بار حدودی مطرح کردنش با دختر
همسایه، از گفتنش برای یک عمر صرف نظر کردم بس که مرا نفهمید. جالبتر
اینکه هنوز هم که هنوز است، همان رازها را برای خودم دارم ...
از لحاظ تحصیلی، میتوان در دو برهه، زندگی مرا طبقهبندی کرد. قبل از دوم ابتدائی و بعد از دوم ابتدائی.
ماجرای
ورود من به مهدکودک (زمانی که مهدکودک مرسوم نبود) بدین قرار بود که
همسایهی بغلی ما، خانم و آقا هر دو شاغل بودند و نتیجتا دخترشان را که یک
سال از من کوچکتر بود، میفرستادند مهدکودک. حسودی کلا در کارم نبود اما
یک روز به مادر گفتم یعنی چه که صبا (دختر همسایه) میرود مدرسه (!) ولی من
که بزرگترم نمیروم؟ که ای کاش لال شدهبودم و چنین چیزی نمیخواستم. این
شد که ما را وسط سال روانهی مهدکودک کردند. و دوران ننگین تحصیل من
استارت خورد.
به جد، یک خنگ تمامعیار بودم. مدام وسیلههایم را گم
میکردم. در برش مشکل داشتم و نصف شکل را هم قیچی میکردم میرفت! راست و
چپم را تشخیص نمیدادم (بماند که هنوز هم در این زمینه مشکل دارم خصوصا از
موقعی که طی حرکتی انتحاری، النگوهایم را درآوردم و دیگر نتوانستم بفهمم
کدام چپ و کدام راست است (دایی جان گفتهبود دستی که النگو داری، راست
است)). اصلیترین مشکلم، تا به تا پوشیدن دمپاییهایم بود و هر بار مربی
مهدکودک -که خدا از وی راضی باشد :| ما که راضی نبودیم- به شدت دعوایم
میکرد و میگفت تا زمانی که درست نپوشی، اجازهی سوار تاب شدن را نداری.
یک روز از پدر پرسیدم چطور بفهمم درست پوشیدهام یا نه. که پدر جان گفتند
موقعی دمپاییهایت را درست پوشیدهای که وقتی پاهایت را جفت میکنی،
زاویهی ایجاد شده،کوچولو باشد! و از آن لحظه به بعد مشکل عدیدهی من با
این موضوع به طور کامل حل شد :)
سال اول ابتدائی هم، معلممان یک اکیپ از
بچههای فک و فامیل خودش را در جمع کلاس داشت، که فقط به آنها بها میداد
و من کاملا از خودم ناامید شدهبودم.
از سال بعد اما، دوران تلالو تحصیل من آغاز شد :دی
به
سبب فعالیت مثالزدنیم در کلاس درس و نمرات بالا و اخلاق شایسته (:دی)
سوگلی جمیع معلمان گشتم. که البته این دوران نیز دیری نپایید و با فرارسیدن
دوران دانشجویی به لقاءالله پیوست :)
از دیگر دغدغهمندیهای دوران
کودکیم، میتوان به استقلالطلبیم اشاره کرد. به گونهای که هر چند ماه
یکبار بندوبساطم را از گوشه و کنار جمع میکردم و در گوشهای از اتاق
تلنبار میکردم. یک چادر میزدم و میگفتم اینجا قلمروِ من است :)
در
عین بینظمی نظم خاصی را دنبال میکردم و قوانین بسیاری را برای خود و
خانواده تدوین نموده و آنرا روی در اتاق الصاق کردهبودم که همگان را
ملزم به رعایت قوانین مزبور مینمود.
و اما روم سیا (!) در کودکی، به شدت ازدواجی بودم![رجوع شود به این
پست :دی] و در خیالاتم با همسرجان قدم میزدم و صحبت میکردم! برای مادر
تعریف میکردم که امیر (نام همسر خیالی :|) خیلی مهماننواز است و حتما
تشریف بیاورید منزل ما و خیلی مهربان است و حلقهی نامرئی برای من گرفته و
اینجور صحبتها!
دیگر اینکه، جانم برایتان بگوید... [نگاهی به تعداد خطوط پست میاندازد]
نه خب گویا نگوید بهتر است :)
:: اسناد و شواهدی که دلیلی بر استعداد بیمثال بنده در نقاشی دارند:
شاهکار اول [سیبی که با بادمجان پیوند زدهشده]،شاهکار دوم [پروانهای که تنش شبیه چراغ راهنماییست و شاخکش به شاخ تبدیل شده]و شاهکار سوم [میزی که پاهایش را به اندازهی عرض شانهها باز کرده]
:: و این هم خود نگارنده زمانی که نهال بود :دی