سحر نزدیک است...

اندکی صبر...

که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس!

این روزا نمی‌فهمم چی درسته چی غلط. حرف می‌زنم، پشیمون می‌شم. حرف نمی‌زنم، پشیمون می‌شم. اعتراض می‌کنم، پشیمون می‌شم. نمی‌کنم، پشیمون می‌شم. مهربونم، پشیمون می‌شم. تندی می‌کنم، پشیمون می‌شم. سعی می‌کنم خودم باشم، پشیمون می‌شم. سعی می‌کنم ظاهرسازی کنم، پشیمون می‌شم. سردرگمم. دلتنگم. تنهام. دیگه بسه... خوش گذشت خدا جان. بریم دیگه خونه‌هامون.


::احتمالاٌ موقّت
::عنوان
           کس به امید وفا ترک دل و دین نکناد / که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس
                            

پی‌نوشت: حافظ چرا انقدر سریع می‌فهمه من چه مرگمه؟
یه نیت خاص کردم و این اومد: "دِینی که بر گردنت می‌باشد ادا کن و حق مردم را به جا بیاور!" [حلالم کنید آقای عین.]
یه نیت دیگه کردم در باب همین پست: "گاهی آنقدر بی‌طاقت می‌شوید که می‌خواهید غیر از شر کار دیگری انجام ندهید!" خودم نمی‎تونستم انقد قشنگ بگم چه حسّی دارم.                                                                                                                  
الله الله از شما، حضرت حافظ!
۱۴

جام جهانی چشم‌هات

ما را چه به جام‌جهانی و این اباطیل؟

مایی که عمری‌ست دل و دینمان را یک‌جا باخته‌ایم در جام جهانی چشم‌هات!




مچکر از نیلوفر نازنینم بابت دعوتش ^_^

فوتبالی نبودنم از یک خطی بودن پست پیداست که؟

چالش مصادف شد با ماه مبارک امتحانات. نه من وقت کردم اجازه بگیرم برای دعوت و نه یکی‌دونفری که دعوتشان کردم، وقت داشتند. شرمنده.

خواستم از نویسنده‌ی شب‌ تردید دعوت کنم که با سه نقطه مواجه شدم و منتفی شد.

راستی، همیشه رفتن و رفتن! ز آمدن چخبر؟

۱۰ ۷

حتی خودِ نفرت!

گمان نمی‌کنم چیزی نفرت‌انگیزتر از بی‌تفاوتی باشد!

۹ ۷

Je voudrais parler à mon père

پشت میز نهارخوری نشسته‌ام. بی‌هوا دست‌های بزرگ و مردانه‌اش را می‌برد لای موهایم و بعد خم می‌شود سرم را می‌بوسد.

آن‌وقت بلند می‌شوم دستم را دور گردنش حلقه می‌کنم و گونه‌اش را می‌بوسم؛ کم نمی‌آورد. بوسه‌ای میکارد روی پیشانی‌ام. بعد هم می‌گوید: "دختر ناااز بابا!". دو تا هم می‌زند به پشتم که یعنی غمت نباشد یک وقت. من حواسم هست.

دلم برای وجود غرورآمیزش چه بی‌اندازه تنگ است!


::عنوان: می‌خواهم با پدرم حرف بزنم.

[آهنگی از سلن دئون]



۴ ۸

یا اینکه کوشش بی‌فایده کردیم؟

نمی‌دانم این همه بغض فروخورده، می‌ارزد به همیشه پذیرا شناخته‌ شدن؟

این همه غرور شکسته شده، می‌ارزد به دلهایی که به دست آمده؟

این همه حرف ماسیده بر لب، می‌ارزد به لبخند آدم‌ها؟


::بس در طلبت کوشش بی‌فایده کردیم  

                                                         چون طفل دوان در پی گنجشک پریده!

                                                                                              #سعدی‌جانم

۱۱
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان