يكشنبه ۱۳ خرداد ۹۷
پشت میز نهارخوری نشستهام. بیهوا دستهای بزرگ و مردانهاش را میبرد لای موهایم و بعد خم میشود سرم را میبوسد.
آنوقت بلند میشوم دستم را دور گردنش حلقه میکنم و گونهاش را میبوسم؛ کم نمیآورد. بوسهای میکارد روی پیشانیام. بعد هم میگوید: "دختر ناااز بابا!". دو تا هم میزند به پشتم که یعنی غمت نباشد یک وقت. من حواسم هست.
دلم برای وجود غرورآمیزش چه بیاندازه تنگ است!
::عنوان: میخواهم با پدرم حرف بزنم.
[آهنگی از سلن دئون]