سحر نزدیک است...

اندکی صبر...

که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس!

این روزا نمی‌فهمم چی درسته چی غلط. حرف می‌زنم، پشیمون می‌شم. حرف نمی‌زنم، پشیمون می‌شم. اعتراض می‌کنم، پشیمون می‌شم. نمی‌کنم، پشیمون می‌شم. مهربونم، پشیمون می‌شم. تندی می‌کنم، پشیمون می‌شم. سعی می‌کنم خودم باشم، پشیمون می‌شم. سعی می‌کنم ظاهرسازی کنم، پشیمون می‌شم. سردرگمم. دلتنگم. تنهام. دیگه بسه... خوش گذشت خدا جان. بریم دیگه خونه‌هامون.


::احتمالاٌ موقّت
::عنوان
           کس به امید وفا ترک دل و دین نکناد / که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس
                            

پی‌نوشت: حافظ چرا انقدر سریع می‌فهمه من چه مرگمه؟
یه نیت خاص کردم و این اومد: "دِینی که بر گردنت می‌باشد ادا کن و حق مردم را به جا بیاور!" [حلالم کنید آقای عین.]
یه نیت دیگه کردم در باب همین پست: "گاهی آنقدر بی‌طاقت می‌شوید که می‌خواهید غیر از شر کار دیگری انجام ندهید!" خودم نمی‎تونستم انقد قشنگ بگم چه حسّی دارم.                                                                                                                  
الله الله از شما، حضرت حافظ!
۱۴
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان