آمار روزایی که انگیزه ام پر کشید و رفت از دستم در رفته.
نمیدونم چی شد که یهو ول کردم..
اما الان میخام..فقط نمیشه.
و مدام یه چیزی میشه که نتونم.الانم سرماخوردگی و سردرد امونمو بریده..
نمیدونم کی قراره دینیو شرو کنم..یادم نمیاد امروز چندمه و کی شرو میشه امتحانا..برنامه ی مکتوبی ندارم...
این روزشماری ملت تا روز کنکور رو اصابمه...و اینکه همه دارن تلاش میکنن...
احساس خوبی نسبت به خودم ندارم.حس میکنم چیزی ندارم که بتونم عرضه کنم...
و این یعنی خالی شدن...
حس میکنم چیزی نیستم که نشون میدم.از این حالت بدم میاد.از اینکه خودمو بهتر نشون بدم.
خب واقعیت اینه که...
من هیچی نیستم.به غیر از یک متوهم...که فکر میکنه فرق داره با بقیه...
میتونستم کسی باشم برا خودم.نخاستم...و شاید الان دیر شده باشه...
شایدم نشده باشه...و این تنها به کنکور مربوط نمیشه...بیشترش به جنبه های مهم تر از تحصیل زندگی برمیگرده...
خدام که قربونش برم دس رو دست گذاشته برای این بنده ی مردّد...شایدم من دیگه نمیبینم محبت خالقمو...اینم به دل آدما برمیگرده...که دیگه شفاف نیست مثل قبل.
باز مرامتو،که هستی خدا جانِ دل.
از پست های با انرژی منفی به شدت بدم میاد.هم از خوندنش و هم از نوشتنش...
اما قبلا بدتر از اینارو گذاشتم...اینم روش...شما ببخشید...
عنوان نمیدونم تو کدوم شعر بود.
اما مخاطبش برای من،خداس...