سحر نزدیک است...

اندکی صبر...

آخرین+1

دل‌دل کردنم رو خودم هم نمی‌فهمم. اما حالا که نمیتونم تصمیم بگیرم بین ماندن و رفتن خواستم بگم مدت [تقریباً] مدیدی‌ست کانال دارم. اگر دوست داشتید با نام و نشان پیام بگذارید (:

۸ ۷

آخرین

کلی با خودم کلنجار رفتم که خداحافظی بکنم یا نه، که وبلاگ‌نویسی را برای همیشه ببوسم و بگذارم یک گوشه یا بگویم فعلاٌ ترجیحم بر این است که ننویسم، که "سحر نزدیک است" را رها کنم به حال خودش یا کرکره‌اش را پایین بکشم، که بک‌آپ بگیرم یا قید همه‌ی پست‌ها و کامنت‌ها را بزنم.

روزی که مترسکِ بیان از دنیای وبلاگ‌نویسی خداحافظی کرد، نوشت دلش تنگِ وبلاگ و وبلاگ‌نویسی نخواهد شد؛ آنروز این جمله عجیب، غیرقابل‌باور و حتی زننده در نظرم جلوه کرد اما امروز خودم هم فکر میکنم دلم تنگ وبلاگ و وبلاگ‌نویسی نخواهد شد. 

روزهای شیرین و تلخ و شور و بی‌مزه و تند و ملس زیادی را در این وبلاگ از سر گذراندم. با آدمهای زیادی هم آشنا شدم که ارتباط با آنها، هر یک به نوعی بر رویم اثر داشت؛ گاهی بزرگم کرد، گاهی پیر، گاهی خوشحال، گاهی غمگین، گاهی قدرتمند، گاهی ضعیف و گاهی پشیمان.

این وبلاگ سِیری بود بر افکار و احساسات و دغدغه‌ها و هزار چیز دیگر از اواخر نوجوانی تا همین حالا که بیست سال و هشت ماه و ده روز از تولدم می‌گذرد. فکر می‌کردم روزی نباشد که بخواهم از بینش ببرم. دوست داشتم برایم بماند اما دل‌زده‌ام. مدتهاست.

زیر این پست اگر صحبتی هست، می‌شنوم و دو روز دیگر احتمالا برای همیشه از این فضا، خداحافظی خواهم کرد.

۹ ۰
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان