خدا جان
دانسته هامو به نتیجه تبدیل کن...
به قلبم آرامش بده...
و به دستام قدرت...
به امید رحمتت ای مهربان ترین مهربانان...
خدا جان
دانسته هامو به نتیجه تبدیل کن...
به قلبم آرامش بده...
و به دستام قدرت...
به امید رحمتت ای مهربان ترین مهربانان...
هر که در این بزم مقرب تر است
جام بلا بیشترش میدهند
تنها چیزی که میتونه امشب آرومم کنه...
خدایا دوستم داری؟
همین نزدیکیایی؟
میشه بغلم کنی؟
میشه بهم بگی درستش میکنم؟
آرومم کن...
من طاقتم کمه...میدونی که؟
نکنه وسط مشکلات گمت کنم؟؟؟
خدایا اگه بعضی وقتا چیزیم میگم از رو خریته.از رو بچگیه.به دل نگیریا...
کلی نوشتم و پاک کردم...خوبه که پاکشون کردم...
خدایا ببخش.قلبمو روشن کن..
صبر بده...صبر...
تیتر:قیصر امین پور
بعدا نوشت:
خدایا قربونت برم که باهام حرف زدی..مرسی که آرومم کردی ***
همانا مردان مسلمان و زنان مسلمان و مردان مومن و زنان مومن و مردانی که مطیع خداوند هستند و زنانی که از فرمان حق اطاعت میکنند و مردان راستگو و زنان راستگو و مردان صابر و شکیبا و زنان صابر و شکیبا و مردان خاشع و زنان خاشع و مردان انفاق گر و زنان انفاق کننده و مردان روزه دار و زنان روزه دار و مردانی که دامان خود را از بی عفتی و آلودگی حفظ میکنند و زنانی که پاکدامن و پاکند و مردانی که بسیار خدا را یاد میکنند و زنانی که بسیار به یاد خدا هستند خداوند برای همه ی آنها پاداشی عظیم فراهم ساخته است.
احزاب 35
خدایا هروقت ازت کمک خواستم رومو زمین ننداختی...ممنون...
بیشتر از یه ساله احساس میکنم روز به روز دارم عاقل تر میشم و نمیتونم عقل و منطقمو با یه ماه قبلم مقایسه کنم.
اوج هیجانات کنترل نشده ام مربوط میشه به دوم دبیرستان.که حتی فک کردن بهش هم حالمو بد میکنه...
یاد دعوام با معلمم میفتم...با مدرسه...که هنوزم مطمئنم حق با من بوده...
مطمئن مطمئن...
اما من متهم شدم به خیلی چیزا...با حرفا و کاراشون نابودم کردن...
به خاطر یه چیزی که حق طبیعی هر دانش آموزیه..این که کلاس داشته باشه!اعتراض کردیم.و صمیمی ترین دوستم پشتمو خالی کرد...همشون...با هم اعتراض کرده بودیم ولی...
اما نباید خیلی کنترلمو از دست میدادم و کار نسنجیده ای انجام میدادم که دادم...
هنوزم وقتی اون معلم سرکلاس باهام حرف میزنه،حس میکنم یه مانعی بینمون هس.البته الان اصلا برام مهم نیست.
و این یعنی بزرگ شدن.
سعی میکنم کمتر با کسی بحث کنم.سعی میکنم کنار بیام ولی کار خودمو بکنم و راه خودمو برم.
سعی میکنم کمال طلب باشم ولی در مورد خودم نه در مورد شرایط و بقیه...
سعی میکنم موقع عصبانیت کاری انجام ندم و حرفی نزنم...(این یه مورد خیلی جای کار داره البته)
سعی میکنم به کسی تکیه نکنم..ینی کامل اعتماد نداشته باشم...
اما حیف که این اتفاق باعث شد من چند ماه از دوم دبیرستانم بر باد بره...
روزهای پر تنش...پر اضطراب...پر اشک....
حیف که این موضوع به من یاد داد جایی که زورم نمیرسه از حقم دفاع نکنم...حیف که همچین آدمایی معلمن...مدیرن..مسئولن...کارشون "پرورش"ه.اما حاضر نیستن ذره ای روی تفکرشون کار کنن.رو شخصیتشون...رو مدل حرف زدنشون...اصلا شبیه یک دبیر صحبت نمیکنن...هر وقت میرم دفتر بحث های خاله زنکی گل انداخته بینشون.
از نظر اون ها کسی خوبه که هر بلایی سرش بیارن دم نزنه.و بگه شما راس میگین.
بی عقلی بعدی مربوط میشه به سوم دبیرستان...
وابستگی بیش از حد به کسی...حساسیت بیش از اندازه
ازش یه بت ساختم.و پرستیدمش.
با هر کم توجهی یا بی توجهی میشکستم...با هر حرف...با هر حرکت کوچیک...
کلی گریه کردم.کلی فرصت از دست دادم...کلی خودمو اذیت کردم..طرف مقابلم هم اذیت شد.سر هیچ و پوچ....
اصلا حاضر نیستم به اون دوران برگردم.حتی یه ثانیه...
ولی فکر میکنم اگه اون دوران رو تجربه نمیکردم شاید اونی نبودم که الان هستم...شاید تو مراحل مهم تر زندگیم دچار چنین خطایی میشدم...
تجربه اس بالاخره...
بعدی مربوط میشه به همین تابستون.دوره ی خیلی کوتاهی بود.یو دلم یه قضاوت اشتباه کردم در مورد برادرم...که خیلی زود حل شد...اما بازم خودمو با فکرو خیالا و حرف نزدنا و حفظ ظاهر اذیت کردم.
الان حس میکنم تصمیماتم،حرفام و کارام از روی منطقه.البته نه منطق خالی ...نه...من احساساتیم.اما یاد گرفتم تا حدودی کنترلش کنم.
خوشحالم...خودمو دوس دارم....برای خودم خیلی احترام قائلم...اجازه نمیدم هر کسی یا هرچیزی بتونه ناراحتم کنه.
یاد گرفتم محبت کنم.بی توقع...بی چشم داشت...
تنها چیزی که هر بار ازش ضربه میخورم ولی یاد نمیگیرم اینه که "حرف بزنم".در مورد مشکلم..در مورد احساسم...
خیلی بده که همه ی آدمایی که بهم نزدیکن متفق القول میگن ما اصلا نمیشناسیمت!
در حالی که در نگاه اول آدم پیچیده ای به نظر نمیام اصلا...
و خیلی بده که اونی که هستم نیستم!همه منو شادترین دختر دنیا میشناسن.
این برا من یه محدودیت هایی ایجاد میکنه.مثلا این که حق گریه ندارم!حق این که تو خودم باشم..حتما باید بالا پایین بپرم و مسخره بازی دربیارم و خاطره تعریف کنم و ملتو بخندونم.البته ناگفته نماند که خوشحالم از این بابت که همه یه همچین دیدی دارن بهم..
وقتی یه عده بهم میگن اصلا تو مشکلم داری؟
وقتی میگن خوش بحال دوروبریات!تو نمیذاری غصه بخورن.
وقتی میان باهام درددل میکنن و فکر میکنن بدبخت ترین آدم روی زمینن...
وقتی با حسرت نگاهم میکنن..
جا میخورم.واقعا جا میخورم...چقد خوب بود اگه از روی ظاهر قضاوت نمیکردیم.
+حوصله دوباره خوندن پستو ندارم.شاید چرت و پرت نوشتم نمیدونم.
+بهتون کاملا حق میدم نخونینش!برا دل خودم نوشتم که یه سری چیزارو فراموش نکنم.
+اصن شاید حذفش کردم
ساعت 10 امتحان دادیم...
امتحانی که شب کم مونده بود بخاطرش گریه کنم.یه فصلشو نخوندم...و قسمت خیلی خیلی مهم فصل دیگه رو هم اولین بار دیشب دیدم!و اصلا متوجه نمیشدم.سرکلاسم نبودم.
با وجود سطح بالای سوالا امتحانمو عالی دادم
الان ساعت نزدیک 2ه...
و من تازه یاد التماسایی که به خدا میکردم افتادم.
عالی دادن امتحانمو از خودم میدونستم...مغرور شدم...
ببخش خدا جان...
میدونی که دوست دارم...
ببخش...
شکرت...
شکرت...
هُوَ الَّذِی یُسَیِّرُکُمْ فِی الْبَرِّ وَالْبَحْرِ حَتَّى إِذَا کُنْتُمْ فِی الْفُلْکِ وَجَرَیْنَ بِهِمْ بِرِیحٍ طَیِّبَةٍ وَفَرِحُوا بِهَا جَاءَتْهَا رِیحٌ عَاصِفٌ وَجَاءَهُمُ
الْمَوْجُ مِنْ کُلِّ مَکَانٍ وَظَنُّوا أَنَّهُمْ أُحِیطَ بِهِمْ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ لَئِنْ أَنْجَیْتَنَا مِنْ هَذِهِ لَنَکُونَنَّ مِنَ الشَّاکِرِینَ ﴿۲۲﴾
او کسى است که شما را در خشکى و دریا مى گرداند تا وقتى که در کشتیها باشید و آنها با بادى خوش آنان را ببر ند و ایشان بدان شاد شوند [بناگاه] بادى سخت بر آنها وزد و موج از هر طرف بر ایشان تازد و یقین کنند که در محاصره افتاده اند در آن حال خدا را پاکدلانه مى خوانند که اگر ما را از این [ورطه] بر هانى قطعا از سپاسگزاران خواهیم شد (۲۲)
فَلَمَّا أَنْجَاهُمْ إِذَا هُمْ یَبْغُونَ فِی الْأَرْضِ بِغَیْرِ الْحَقِّ یَا أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّمَا بَغْیُکُمْ عَلَى أَنْفُسِکُمْ مَتَاعَ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا ثُمَّ إِلَیْنَا مَرْجِعُکُمْ
فَنُنَبِّئُکُمْ بِمَا کُنْتُمْ تَعْمَلُونَ ﴿۲۳﴾
پس چون آنان را رهانید ناگهان در زمین بناحق سرکشى مى کنند اى مردم سرکشى شما فقط به زیان خود شماست شما بهره زندگى دنیا را [مىطلبید] سپس بازگشت شما به سوى ما خواهد بود پس شما را از آنچه انجام مى دادید باخبر خواهیم کرد (۲۳)
سوره یونس
هر چند باری که نتونستم به درک..
هرچند بار که نشد به درک..
نمیشمرمشون...
کارای مهم تری دارم...
لعنت به ناامیدی...
خدایا کمکم کن:***
کسی که برای هدفش 6 ماه وقت نذاره و ندوه،
چطور میتونه از خودش مطمئن باشه که بعد کنکور برای رویاش خودشو به آب و آتیش میزنه؟؟؟
اگه انگیزمو از دست بدم مرتکب خیانت بزرگی شدم...
خداوندگارا دستمو بگیر...
تو خودت شاهد شبایی که از شوق رسیدن خوابم نبرده بودی...
تو خودت شاهد اشکام بودی...
خدایا نذار ناامیدی تو دلم خونه کنه...
ایمانو بنداز تو دلم...
قربون خدایی کردنت برم من:)
تیتر:بخشی از آهنگ "نگران نباش"/امیر علی بهادری
از حال به هم زن ترین اتفاقات سال کنکور وجود معلمانی است که به چشم "عدد" و "درصد" به آدم نگاه میکنند...
و به همان میزان احترام میگذارند و توجه میکنند...
در نتیجه دوز احترام و توجه آنها هر دوهفته یکبار بالا پایین میشود...
بعد تو دلت میخواهد یا سر خودت را بکوبی به دیوار یا سر این عزیزان را:)
و از حرص در بیار ترین(!) لحظات آن لحظه ای ست که موفق میشوی بعد میگویند "ما از اولش هم میدانستیم!"