سحر نزدیک است...

اندکی صبر...

خفه‌گی!

ساعت 4 اراده کردیم بریم سینما!
4وپنج دیقه سینما بودیم!
4/5 فیلم شرو شد!

و اما خود فیلم:
سیاه‌وسفید بودن فیلم به نظرم خیلی جذاب و متفاوت بود.ولی با فضای فیلم نتونستم ارتباط بگیرم.
فیلم بیش از حد خلوت بود!مردم عادی توش دیده نمیشدن.نمیشد فهمید ماجرا کجا داره اتفاق میفته.خیلی جاهاش اصلا قابل لمس نبود!
با اینکه تقریبا همه‌ی ری‌اکشن‌های بازیگرا قابل پیش‌بینی بود[به ویژه چون نوید محمدزاده توی این فیلم هم مثل مابقی فیلم‌هاش ظاهر شده :|]،اما درصد خیلی کمیشون باورپذیر بود!

من که فیلمو دوست نداشتم.[کاش خانه‌ی دختر یا رگ خوابو میدیدیم :| ]اومدم نقدشو خوندم دیدم نوشته مخاطب عام فیلمو نمی‌پسنده!
یه حسی بهم میگه داستان همون پادشاه و لباس نامرئی‌ـه!

::فیلم Begin Again پیشنهاد می‌شود :)
::جدیدا دارم به این نتیجه میرسم که فیلم‌هایی که امتیازشون 7-8ــه رو بیشتر از بقیه‌ی فیلما دوست دارم!
::"چی ببینیم" بروزرسانی شد و کماکان منتظر پیشنهادات شما هستیم :)
۶ ۳

سعدی جان میفرمان + پی‌نوشت

چه خیال‌ها گذر کرد

و

گذر نکرد خوابی...


::3:27


::4:27 و همچنان بیدار :|

وی فردا (امروز؟) امتحان میانترم 3 ساعته‌ی درسی 4 واحدی دارد :|

یرحمنی‌الله!

۷ ۲

هستمت ;)

"هستمت" کمپینی برای جمع‌آوری درهای پلاستیکیه که از فروش اونها،برای افراد نیازمند،ویلچر تهیه میشه.ضمن اینکه به طبیعت کمک میشه :)


اگر دانشجو هستین،میتونین یا به خود سلف بگین،یا اینکه خودتون یه جعبه بذارین که درای پلاستیکی رو توش بریزن.در کل اطلاع‌رسانی کنین دیگه لطفا!


از موقعی که دوستم اینو به من گفت،عین فامیل دور رو کلمه‌ی "در" حساس شدم!

و این هم نتیجه تا اینجای کار :


                              


و اما :

سایت هستمت

مکانهای تحویل


::اگرم در جریان بودین که دمتون گرم ;)


۴ ۴

دلم داره می‌پوکه

و هیچی ندارم بگم...

#تسلیت
۷

امروزمان را چگونه گذراندیم :)

صبح‌ می‌خوابیم تا 8.هشت با دادِ هم‌اتاقی جان مثل فنر از جا در می‌رویم.8/5 می‌رسیم سر کلاس.تا ده دوام میاوریم.کلاس ده تا دوازده را فحش تلقی نموده،ساعت یازده در کمال پررویی میزنیم بیرون و به سمت سلف روانه می‌شویم.11.15 غذایمان را گرفته،کو... نه ببخشید میل میکنیم.یازده و نیم به خوابگاه برمیگردیم.نقد "پاییز فصل آخر سال است" را می‌خوانیم و با ذکر "نوموخوام" مخالفت خود را ابراز میداریم.(تا یادم نرفته بگویم،پیشنهاد می‌شود.شخصیت "شبانه" بیشتر از سایر شخصیت‌ها درگیرم کرد...)
"از دو که حرف می‌زنم،از چه حرف می‌زنم" را شروع می‌کنیم."ماجرای نیمروز" را که دیشب[یا شاید بهتر باشد بگوییم دی‌صبح :|] بینش خوابمان برده را میبینیم (این یکی هم پیشنهاد می‌شود [کلیک] ;) ) یادمان میفتد که میانترم ریاضی داریم،ولی خب،خواب واجب‌تر است.دو ساعت میخوابیم ساعت می‌شود شش!میرویم سلف شام میخوریم(آری،قومی چنان بدبختیم که ساعت 6 شام می‌خورند،ساعت 11 نهار :| )
برمیگردیم کمی از همین کتاب این یارو،ژاپنیه را میخوانیم.بعد دوباره میخوابیم.ساعت می‌شود 9!
یادمان میفتد چایمان تمام شده.سوپری پایین چای کیسه‌ای ندارد!چای نمیخوریم!میمیریم!
محض رضای خدا،کمی ریاضی میخوانیم.آن هم نه به طور خالص!بلکه در حالی که پادکست گوش می‌دهیم،هم‌زمان نیم‌نگاهی به جزوه‌ی ناقصمان داریم.بچه‌ها فریاد برمی‌آورند که زلزله شده.ما که چیزی نفهمیدیم!
بلند می‌شویم به مادرجان زنگ میزنیم ببینیم آنجا چخبر.حضوریمان را هم میزنیم.
پادکست حال و هوای شعر را در ما زنده می‌کند!بنابراین گور بابای ریاضی‌ای گفته،دفتر شعرمان را می‌گشاییم و چند خط از شاملو و اخوان‌ثالث درش می‌نویسیم.با رفیق‌جانها و برادر چت می‌کنیم!
فصل‌نرگس را از اینجا دانلود می‌کنیم (قانونیا!).تا دانلود شود،کمی دیگر ریاضی میخوانیم و از اینکه انقدر سریع پیش می‌رود متعجب می‌شویم.ریاضی حوصله‌مان را سرمیبرد پس به سراغ بدبختی بعدی،یعنی کد زدن می‌رویم.دو تا از آن ساده‌هایش را میزنیم.
مینشینیم پای فصل نرگس...
میبینیم...میخندیم...اشک میریزیم...
و
پیشنهاد می‌کنیم :)


::پیرو فیلم فصل نرگس،متنی که انتهای فیلم نمایش داده شد رو می‌نویسم :
 "به طور تقریبی،در هر 2.5 ساعت،یک نفر در ایران به دلیل نرسیدن عضو پیوندی فوت می‌کند.سالانه چهار هزار نفر به لیست انتظار دریافت عضو افزوده می‌شود.این در حالی‌ست که متاسفانه در سال بین شش تا هشت هزار نفر مرگ مغزی می‌شوند و فقط هفتصد تا هشتصد نفر از آنان به اهدای عضو عزیزان خود رضایت می‌دهند..
هنرمند نامدار،عسل بدیعی یکی از آنهایی بود که با اهدا اعضای بدنش در نجات جان هفت انسان،نقش‌آفرینی کرد.
::روحشون شاد...
::برای دریافت کارت اهدای عضو میتونید به این سایت مراجعه کنید [کلیک]
::مرگ ایده‌آل من...البته بعد از صدوبیست سال :دی
::الان مشخصه شب و روزم قاطی شدن یا بیشتر توضیح بدم؟ :دی
::صبح سردرد وحشتناکی خواهم داشت.مثل امروز.میدونم :)
::ساعت 5 صبح :)
۲ ۲

یه روز رنگی!

دیروز بعد از حماسه‌ای که سر میانترم فیزیک رقم زدیم،گقتیم خیلی وقته نرفتیم اصفهان‌گردی!

و از اونجایی که کلی امتحان و کوئیز و تکلیف در پیشه،مجبور بودیم جایی بریم که زودم برگردیم.

نتیجتا پا شدیم رفتیم شعبه‌ی رنگی رنگی!

حالا بماند که داغ اون هفده هزارتومنی که پای اون دفتر "آرزوهای رنگی من" دادم،رو دلمه! [کلیک]



::و کسی نمیداند چه عذابی میکشم که وقت نمیکنم بخونمتون ...

البته دلیلش نداشتن برنامه‌ریزیه!وگرنه میشه به همه چیز رسید :)

۱۸ ۸

خوشحالی یعنی...

یه ظهر جمعه که نهار نداری،
و یه کم سالاد الویه‌ی شور و ترش خوردی،
یه فرشته از راه برسه و اینو برات بیاره [کلیک] :)
[اسمشم فرشته‌س!]



۳ ۱

خیلی زور داره....

اینکه انقد برای اینکه آدمای مهم زندگیت غمگین نشن،ابراز دلتنگی نکرده‌باشی که نزدیک‌ترینات بهت بگن "بی‌احساس"...
۶

با مادرای بی‌قرارت گریه کردم...

ویلایی‌ها رو اگر ندیدید،حتما ببینید...



تیتر از آهنگ "نفرین به جنگ" محسن چاوشی...

بعدا نوشت:لینک ویلایی‌ها اشتباه شده‌بود!عوض شد :)


۷ ۸

اولین پست دانشگاهی :)

برنامه چهارشنبه‌م اگر برای یک فرد عادی،سنگینه،برای یک خوابگاهی مهلکه!
هشت تا نه.نه تا ده.ده تا دوازده.[اینجا باید بریم سلف!].یکونیم تا دو و نیم.سه تا شش.[همو بهتر که همینجام بریم سلف]
بعد، هر کدوم از این کلاسا یه ور دانشگاهن.دانشگاهم که ماشالا شهریه برا خودش.ینی بعدش باید بیای بمیری :| (حالا بماند که امروز قشنــــــــگ یه دور دور خودم چرخیدم!اصلنم به روم نیاوردم!کلاسمم یه رب دیر رسیدم!بزرگه خو آدم گم میشه!هر ساختمونشم که بزنم به تخته ده تا ورودی داره ولی فقط یه تابلو زده :|)

چرا "چارشنبه"های "من" باید این شکلی باشه؟؟عاغا یه خوابگاهی به چارشنبه‌هاش نیاز داره!فک کنین بعد این برنامه،روزی که میخوام برم خونه،از همونجا باید بدو بیام وسایلمو بردارم و برم ترمینال.که به آخرین اتوبوس برسم!و بعدش یک مسافت 13 ساعته :|
باید صحبت کنم عوض کنم کلاس سه تا ششمو ://
::استاد ریاضیمونو خیلی دوس دارم 3> قشنگ معلومه از اوناییه که نمره نمیده.ولی خیلی باسواده :)
::فیزیک...و همچنان فیزیک مشکلمه...البته امروز دینامیکو شرو کردیم که جزو معدود مباحث مورد علاقمه ^_^
::استاد کارگاه کامپیوتر :// دانشجوی ترم پنج هوش مصنوعی!ینی نمود کامل یه کامپیوتریِ خسته!و البته به غایت بی‌مزه :/
::نمیدونم آخر هفته رو برم اصفهان گردی یا بشینم یکم درس بخونم (هشتگ صفری* خرخون :دی حالا نگم براتون که از سه جلسه‌ی فیزیک فقط جلسه اولشو بودم که اونم نصفش معارفه بود :)) ) و فیلم ببینم و کتاب بخونم :/ مدتهاست که نه یه فیلم درست‌حسابی دیدم نه کتاب خوندم نه موزیک جدید گوش دادم.قشنگ حس میکنم مفزم داره میپوسه :|
::از بعد کنکور،مغزم کاملا منجمد شده مثل اینکه(از لحاظ درس و اینا)!نمیدونم چقد طول میکشه تا یخش آب شه.
::زندگی خوابگاهی،تجربه‌ی بی‌نظیریه.خصوصا اگه خیلی دور باشی!خیلی سخته ولی در عین حال خیلیم شیرینه ...
::حس میکنم خیلی زشته که من یه دونه کتابم نخریدم هنوز!ینی همیارامون بهمون گفتن صفری‌بازی در نیارید برید کتاب نو بخریدا!ولی الان میبینم نو و دست دومش،7-8 تومن فرق دارن فقط.نوش بصرفه‌تره به نظرم!
::وقتی سعی میکنم یادم بره چقد از خانواده‌م دورم،میبینم هم از دانشگاهم راضیم،هم از رشته‌م،هم از هم‌اتاقیام،هم از شهر دانشجوییم...خداروشکر...درسته که اساسا از آشنا شدن با آدمای جدید لذت میبرم،ولی فک نمیکردم اینقد زود مچ شم با همه!ینی خیلی کمن اونایی که زیاد از شخصیتشون خوشم نمیاد.خیلی کم!
::هم‌اکنون در وضعیتی هستم که تو اتاق فقط قسمت من به هم ریخته‌س!داغووونا!حق دارم ولی!دیروز صب 7/5 رسیدم خوابگاه و 8 سر کلاس بودم :| و تا الانم که بدجور بوده برنامه‌م.الان باید برم جم و جور کنم.
::به پیشنهاد یکی از دوستان بلاگر،از امروز روزامو تو یه سررسید ثبت میکنم :)
::به شدت دوس دارم برم کتابخونه رو ببینم :) خیــــــلی عظیمه!
::غذاهامونم به نسبت خیلی از دانشگاها،فکر میکنم خیلی خوبه!وای نه...الان یادم افتاد کافور میریزن توش!اینم از فواید معجزه‌آسای کافور :)) [با توجه به اینکه کافور جزء لاینفک غذای دانشگاهاس،بازم با تقریب خوبی غذای دانشگاهمون خوبه]
::دبیرستان که بودیم،به بچه‌ها گفتم،این جمع هفت نفره،دیگه این شکلی نمیشه هیچ وقت...گفتن نهههه هر جا بریم بازم دور هم جم میشیم...تعطیلاتو رفتم شهرمون...همه هم اومده‌بودن...ولی جور نشد حتی یکیشونو ببینم...

* تو دانشگاه صنعتی اصفهان به جدیدالورودین میگن صفری :) و نتیجتا صفری‌بازی به ضایع‌بازیِ ترم اولیا اشاره داره :|
۱۲ ۶
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان