نمیدانم احمقانه است،یا طبیعی... نمیدانم بچگانه است یا بالغانه... فقط دلم میخواهد بدون این که خودم را به کسی بشناسانم،کشف شوم... بدون اینکه سهلالوصول باشم،موصول* شوم... بدون اینکه حرف بزنم،خواندهشوم... بدون اینکه تقاضا کنم،ارضا شوم...
به ممکن یا محالبودنش کاری ندارم... دل است دیگر...دل که این چیزها سرش نمیشود...
رسم بلاگری نیست که از روزهای دلتنگیات بنویسی و از شیرینی دیدار نه. وقتی از حالبههم زن بودن فستفود مینویسی،باید از قرمهسبزی خانگی که به تمام وعدههای خورده و نخورده میارزد* هم بنویسی. وقتی از حال و هوای غربت مینویسی،باید از استشمام عطر وطنت هم بنویسی [البته که همهجای ایران سرای من است!] وقتی از آخرهفتههای دلگیر مینویسی باید از پنجشنبههایی که در خانهی مادربزرگ سپری میشود هم بنویسی.
:: دوربودن هزارویک عیب دارد ولی این که خبرهای بد را نمیشنوی،از همهی عیبها،عیبتر است... لطفا برای زندایی "ر" دعا کنید...خیلی هم دعا کنید... بیماری زنداییجانم آنقدری شوکهام کرد که فوت داییِ مادر،هیچ به چشمم نیامد...