ما را چه به جامجهانی و این اباطیل؟
مایی که عمریست دل و دینمان را یکجا باختهایم در جام جهانی چشمهات!
مچکر از نیلوفر نازنینم بابت دعوتش ^_^
فوتبالی نبودنم از یک خطی بودن پست پیداست که؟
چالش مصادف شد با ماه مبارک امتحانات. نه من وقت کردم اجازه بگیرم برای دعوت و نه یکیدونفری که دعوتشان کردم، وقت داشتند. شرمنده.
خواستم از نویسندهی شب تردید دعوت کنم که با سه نقطه مواجه شدم و منتفی شد.
راستی، همیشه رفتن و رفتن! ز آمدن چخبر؟
پشت میز نهارخوری نشستهام. بیهوا دستهای بزرگ و مردانهاش را میبرد لای موهایم و بعد خم میشود سرم را میبوسد.
آنوقت بلند میشوم دستم را دور گردنش حلقه میکنم و گونهاش را میبوسم؛ کم نمیآورد. بوسهای میکارد روی پیشانیام. بعد هم میگوید: "دختر ناااز بابا!". دو تا هم میزند به پشتم که یعنی غمت نباشد یک وقت. من حواسم هست.
دلم برای وجود غرورآمیزش چه بیاندازه تنگ است!
::عنوان: میخواهم با پدرم حرف بزنم.
[آهنگی از سلن دئون]
نمیدانم این همه بغض فروخورده، میارزد به همیشه پذیرا شناخته شدن؟
این همه غرور شکسته شده، میارزد به دلهایی که به دست آمده؟
این همه حرف ماسیده بر لب، میارزد به لبخند آدمها؟
::بس در طلبت کوشش بیفایده کردیم
چون طفل دوان در پی گنجشک پریده!
#سعدیجانم